سفرنامه آمازون :سه چهار روز از موندن ما در جایی بیرون از دنیای پر سروصدای ماشینی، یعنی در جنگل آمازون، می گذشت.سکوت،بوی جنگل، صدای عجیب پرنده های وحشی،ماهیگیری از رود و کباب کردنش و همراه میوه های استوایی خوردنش. اما این همه ی واقعیت آمازون نیست. آمازون یک واقعیت جادویی هم داره که باید تجربه ش می کردیم.
یک روز سامی، پیرمرد بومی، پیشنهاد داد بریم در رود آمازون قایق پارو بزنیم و شب در جنگل ننو به پا کنیم و توی ننو بخوابیم. ما چند روز منتظر این فرصت بودیم، دوربین هامون رو نوبتی شارژ کردیم و کتونی هامونو پوشیدیم و زدیم به رود (اونجا خبری از برق و تلفن شهری و اینترنت و … نیست. موتور برق رو چند ساعت در روز روشن می کردن که ما بتونیم باتری هامون رو شارژ کنیم). طرف های ساعت ۴ عصر حرکت کردیم و همه چیز آروم و طبیعی بود .

سفرنامه آمازون
حدود یک ساعت بعد حسابی از محل اسکانمون دور شده بودیم و نوبتی پارو رو دست به دست کرده بودیم و کم کم داشتیم خسته می شدیم که عجیب ترین ماجرای زندگیمون اتفاق افتاد. دیدیم که علف های شناور روی آب با جریان باد همه دارن به یک سمتی می رن.

سفرنامه آمازون ،علف های شناور

سفرنامه آمازون ،علف های شناور
تمام نیلوفر های آبی و برگ هاشون و تمام گیاهان پهن برگی که سامی بهشون میگفت “برگ کاهویی” همون هایی که با شروع قایق سواری، موضوع عکس های زیبای ما از رود آمازون بودن!

سفرنامه آمازون ،برگ کاهویی

سفرنامه آمازون ،برگ کاهویی
و حالا به سمتی سرازیر شده بودن که مسیر حرکت قایق ما بود. پیرمرد نگران بود اما ما نمی فهمیدیم چرا. قایق رو پارو زدیم به سمتی که سامی به دنبالش می گشت. جایی که قرار بود علف های شناور کمتری داشته باشه و پارو زدن انرژی کمتری ببره. اما هر چی جلو تر می رفتیم حجم علف ها بیشتر می شد.

سفرنامه آمازون ،علف های شناور
سامی مسیر رو عوض کرد و برای در رفتن از تله علف ها، زد به دل جنگل های شناور در آب.

سفرنامه آمازون ،جنگل های شناور

سفرنامه آمازون ،جنگل های شناور
قایق رو به زحمت از لای شاخ و برگ درختان پیش می بردیم. گاهی پارو رو دست به دست می کردیم و گاهی از فشار روی تنه درختان برای جابجایی قایق استفاده می کردیم. اما هر چی جلوتر می رفتیم بر حجم شاخ و برگ و درختان و علف ها اضافه می شد.

سفرنامه آمازون

سفرنامه آمازون
یک “واقعیت جادویی” داشت اتفاق می افتاد. آفتاب داشت غروب می کرد و ما در دل جنگل های شناور آمازون گم شده بودیم. سامی مرتب می گفت “نگران نباشید” اما ته نگاهش اضطراب موج می زد. گفت پارو رو بذارید کنار و موتور قایقش رو روشن کرد. هنوز ده متر جلوتر نرفته بودیم که موتور لای علف ها گیر کرد و شکست. فهمیدیم حسابی بد آورده ایم.
سامی با چاقوی بزرگی که داشت شاخه های درختان رو قطع کرد و همونجا سه چهار تا پارو ساخت و دست ما داد و گفت: اگه می خواید قبل از تاریک شدن هوا راه برگشت رو پیدا کنیم باید زحمت بکشید فهمیدید؟

سفرنامه آمازون
اولین بار بود اینجوری با ما حرف می زد. پس… فهمیدیم! همین موقع یه ایگوانا که اندازه یه گوسفند بود از ترس سرو صدای ما وسط سکوت جنگل، از روی درخت خودش رو داخل آب انداخت. ده ثانیه بعد یکی دیگه شون درست در کنار من خودش رو پرت کرد توی آب. باران ایگواناها شروع شد. همه مون وحشتزده بودیم. شاخه های درختان که تکون می خورد می فهمیدیم یه ایگوانای وحشیه که استتار کرده بین شاخه ها و سه ثانیه بعد ممکنه توی بغل ما باشه! هوا تاریک و طبیعت وحشی تر و وحشی تر می شد.
دستمون رو به اولین شاخه درخت نزدیکمون گرفتیم که بتونیم به کمکش یه تکونی به قایق بدیم. نفر اول فریادش به آسمون رفت و کف قایق افتاد. من از فریادش وحشت کردم، نفر دوم که جیغش به آسمون رفت فهمیدم خطر به من نزدیک شده، زنبور وحشی قرمز رو دیدم که از پشت گردن او به سمت من میاد، دستمو حامل سرم کردم که خنجری انگار بر قلبم نشست و به جز صدای ناله خودم شنیدم که سامی فریاد زد: برید پایین! برید پایین و صورت هاتون رو بپوشونید” فکر کردم جنگ شده. خم شدم و شالم رو دور سرو صورتم پیچیدم.
صدای حمله چند گُردان زنبور وحشی رو دورو برم می شنیدم. و صدای فریاد های ناله نفر اول و دوم که کف قایق به خودشون می پیچیدن. دستم داشت فلج می شد. سعی کردم از بین قطره های اشک از پشت تارو پود شال نخی ام بفهمم اون بیرون چه خبر شده. سامی نفر اول رو با خودش کشید ته قایق، شروع به مکیدن جای نیش روی دستش کرد، زهر رو با آب دهانش پرت کرد توی رود و از بنزین موتور روی دستان او مالید و گفت الان خوب میشه. نفر دوم هنوز وسط قایق به خودش می پیچید…

سفرنامه آمازون

سفرنامه آمازون

سفرنامه آمازون
آخرین عکس هاییه که از اون روز داریم. بعدش دوربین ها رو گذاشتیم زمین و سعی کردیم برای زنده موندن بجنگیم.
یک ساعت بعد هوا تاریک شده بود و قرص ماه کامل میون آسمون می درخشید. منتظر کمک سرخپوست ها بودیم و قایق هیچ حرکتی نمی کرد. بین علف ها گیر افتاده بودیم و تلاش همه مون با هم، یک متر هم قایق رو جابجا نمی کرد. هیچ خبری از هیچ کمکی نشد. چطور می تونستن توی سیاهی شب آمازون ما رو پیدا کنند؟ خسته و زخمی بودیم و آبمون تموم شده بود. بین ما فقط سامی بود که بطریشو از آب کدر رودخونه پر می کرد و می خورد اما نمی ذاشت ما لب بزنیم.
یک ساعت بعد ما هنوز همونجا بودیم. آب رودخانه با علف های وحشی بالا اومده بود و ما داشتیم پایین و پایین تر می رفتیم. عین داستان ها کفِ قایق آب جمع شده بود. هر چه هوا تاریک تر شد، جفتِ چشم های قرمزی که در دوست ها چشمک می زدن نزدیک و نزدیک تر شدن. تا حالا توی تاریکی شب یه جفت چشم قرمز کنازتون دیده اید؟ یک ساعت دیگه هم گذشت.
حالا من تمام دعاهایی که بلد بودم رو خونده بودم، کف قایق اشک می ریختم و سعی می کردم چشم تو چشم های قرمز تمساح ها ی کنارم نشم ، و بقیه هنوز داشتند پارو می زدن بی اینکه قایق حرکتی کنه. دو ساعت بعد شاید چند متری حرکت کرده بودیم. با هر ضربه پارو باران ایگوانا ها شروع می شد و با تکون خوردن شاخه درخت ها، زنبور های بیشتری حمله می کردن…
و چشم های قرمز بیشتری دور تا دور قایق چوبی ما می درخشید…
نور! یه تک نقطه نور سفید وسط جنگل! شبیه داستان های گابریل گارسیا مارکز بود. سامی یک دقیقه هم ننشسته بود. مدام از سر قایق به ته می رفت و بر می گشت و هر کاری بلد بود برای حرکت قایق انجام می داد. نمی دونست کجاییم، هیچ ایده ای نداشت که این نور از کجا میاد اما دست کم می نست که نور برقه! بله شاهکار آقای ادیسون. می دونست که چشم های یه حیوان وحشی دیگه نیست. جستی زد و گفت “پاشید بچه ها… اگه می خواهید زنده بمونید پاشید پارو بزنید…”
نمی دونم اون قوای آخر رو از کجا آوردیم. ساعت ها بود چیزی نخورده بودیم، تشنه و زخمی و خسته بودیم. من داشتم آخرین تصویر های قبل از تکه پاره شدنم رو مرور می کردم: من خودمو می اندازم روی خواهرم که اول من خورده بشم؟ همسرم چی؟ او خودش رو روی من می ندازه؟ من تکه پاره شدن او رو می بینم یا او منو؟
سامی انگار داشت آخرین تلاش های فیزیکی کهن سالیش رو می کرد. پا شدیم. گفتیم ۱،۲،۳٫ تا بیست شمردیم و پارو زدیم به سمت نور. چطور؟ نمی دونم! جادوی ریالسیم! قایق جلو می رفت، به زحمت. نور سفید نزدیک و نزدیک تر می شد. دستامون از شدت زخم و درد حسی نداشت، و انگار بی حس پر زور تر پارو می زد.
نفهمیدم چی شد و چه جوری از علف ها خلاص شدیم و خودمون رو به اون چراغ سفید، به چراغ “کلیسا” رسوندیم… کلیسای چوبی کوچکی در ناکجا آباد، وسط جنگل آمازون. مسیحی ان؟ بله!از تمام روستاهای اطراف اومدن. آب و خوراکی آوردن. همه خبردار شده بودن که یک گروه توریست خارجی از بعد از ظهر به رودخانه زده ن و بر نگشته ن. بینشون گابریل گارسیا مارکز رو می دیدم.
ما رو با قایقش بوکسل کرد تا کلبه چوبی که توش زندگی می کرد. منتظر شدیم که موتور قایق رو تعمیر کنه. بعدش بهمون آب داد و راه برگشت رو نشونمون داد. هوا دیگه تاریک نبود. قرص کامل ماه همه جا رو مثل روز روشن کرده بود. پیرمرد اعتقادی به برق و ساعت نداشت. می گفت کافیه زندگیمون رو رو دور ماه و خورشید بسازیم.
سامی می گفت اینجا تغییرات آب و هوایی مثل این هیچ عجیب نیست. اینکه علف ها و درختچه ها حرکت کنن و تمام چیزی که ما با قرارداد های شهری اسمش رو گذاشته ایم “مسیر” یا “آدرس” رو به هم بریزن. اینکه جایی که دیروز رود روان بود امروز یه مرداب راکد باشه و جایی که باتلاق بود امروز بشه پرید توش و شنا کرد.
سامی آروم بود. با لبخند سیگارش رو پیچید و به تماشای ماه نشست. مثل همه ی شب های قبل و بعد از اون. اما دیگه برامون ننو وسط جنگل نبست و دیگه ما رو به گردش با قایق نبرد.
سامی جون ما رو نجات داده بود. سامی شاید جون خیلی ها رو نجات داده بود.

سفرنامه آمازون
از سفرنامه برزیل- تابستان ۱۳۹۵
۱- آمازون، منطقه ای کاملا متفاوت از هر جای دیگری در برزیله. به لحاظ آب و هوا، فرهنگ، غذا، و هر چیزی که فکرش رو بکنید. اهالی قبیله های بدوی بیشتر در مناطق کوهستانی، جایی زندگی می کنند که مطمین باشند دست ما بهشون نمی رسه. تصویری که معمولا توریست ها منتشر می کنن از سرخپوست ها با صورت های رنگی و لباس های نیمه برهنه، برخی بومیان روستاهای آمازون اند که برای درآمد و جذب توریست به این شمایل در می آن، به گفته سامی همه شون بعد از خداحافظی توریست ها لباسشون رو عوض می کنن و شلوار جینشون رو می پوشن، موبایل هاشون رو در میارن و به شبکه های اجتماعی سر می زنن :))
۲- برای رسیدن به آمازون در برزیل، باید به شهر مانایوس در ایالت آمازوناس برید. اونجا دفاتری هستند که نماینده هاشون می تونن شما را به ماشین و بعد قایق از مانایوس به قلبی ترین و دست نیافتنی ترین نقاط آمازون ببرن.
۳- در آمازون هیچ تکنولوژی ای نیست. نه اینترنت و نه حتی تلفن. پس به خانواده هاتون بگید که منتظر خیچ خبری از شما نباشن!
۴- اهالی بومی آمازون انگلیسی صحبت نمی کنند. اما میتونید ساعت ها باهاشون بیلیارد بازی کنید و به گپ و گفت بنشینید. با زبان اشاره.
۵- امن؟ بله کاملا امنه و مردمانی بسیار مهربان و مهمان نواز دارند. معیشتشون به شیوه تبادل کالا به کالاست. یک نفر با قایق میاد صابون میاره و به جاش چند تا ماهی می بره.
۶- بستنی؟ وقتی زیر آفتاب داغ آمازون از یه بقالی شناور سیار سراغ بستنی گرفتیم فقط خندید و رفت.
۷- سامی؟ همیشه در جنگل زندگی کرده بود. در بچگی برای رسیدن به آمازون از گویان با پای پیاده خودش رو به اینجا رسانده و همینجا موندگار شده بود. خانه اش را با دست خودش ساخته بود و آرزویش رسیدن به قله های کوهستان بود. وقتی به او گفتیم ما هم در کشورمان جنگل داریم بر و بر نگاهمان می کرد. “کشور” برای او هیچ معنی ای نداشت.
مگر جایی خارج از این منطقه وجود دارد؟ به او گفتیم به ایران نمی آیی؟ خندید. گفت نمی شود. برای رفتن به یک جای دور باید سوار هواپیما شد نه؟ او هرگز سوار هواپیما نشده بود. او هرگز یک کارت شناسایی نداشت. او هرگز نقشه جهان را ندیده بود و ایده ای از وسعت آن نداشت. همه جنگل ها خانه سامی بود و او می توانست پای پیاده همه ی جنگل ها را در نوردد. دنیا، خانه ی سامی بود.
سامی تنها “آدم”ی بود که تا حالا در زندگی دیده ام.
۸- ویزای برزیل فوق العاده آسونه. یه تلفن بزنید به سفارت برزیل و ۵ روز بعد ویزا رو داشته باشید.
۹- بلیط؟ اگر ویزای شنگن یا کانادا دارید یا می تونید ویزای ترانزیت بگیرید، بریتیش ایرویز و ایرفرانس آفر های فوق العاده ای می گذارند.
از بخش جدید ترین مطالب بازدید کنید.
One Comment
Monte
Spot on with this write-up, I actually feel this site needs much more attention. I?ll probably
be back again to read through more, thanks for the
info!
My page :: Natures Only CBD Ingredients