سفرنامه لهستان :تا حالا سابقه نداشته که یادم نیاد که توی یه سفر چه کاری کردم و چه کاری نکردم ولی الان هر چی فکر می کنم نمی دونم چطور از شهر رفتم ییرون. باید قبول کنم دارم پیر می شم! دفترچه قدیمی آبی سفرم میگه که احتمالا با اتوبوس رفتم.
از یه ترمینال اتوبوس که کنار ایستگاه مرکزی قطار قرار داشته. جایی که می خواستم برم یه شهر کوچیک بود در ۵۰ کیلومتری غرب کراکوف. شهری به نام “اوش ویِنچیم” (به لهستانی: Oświęcim تلفظ انگلیسیش میشه Ushvienchim) که آلمانی ها بهش می گفتن آشویتس Auschwitz.

سفرنامه لهستان | نقشه کشور لهستان
حالا اینجا برای چی مهم بوده؟ در زمان جنگ جهانی دوم آلمان تقریبا همه سرزمین اصلی اروپا رو اشغال کرده بود. بعضیها میگن به خاطر یهودی ستیزی بعضی ها میگن به خاطر نژادپرستی و … نازیها اقدام به جمع آوری کسانی که طبق استاندارد خودشون اضافه بودن کردن. کاری که به طرز چندش آور و احمقانه ای “پل پوت” دیکتاتور دیوانه کامبوج هم سالها بعد اجرا کرد. موجودات اضافه چه کسانی بودن؟ کولی ها، اسیران، عناصر نامطلوب، همجنسگرایان و یهودیها. در مورد انگیزه اصلا اظهار نظر نمی کنم. تاریخ رو فاتحان می نویسن و اصلا نمیشه روی حرف انگلیسیها و روسها حساب کرد. اینها از یونانیها لاف زدن و دروغ گویی رو به ارث بردن. (رجوع کنید به تاریخ هرودوت پدر تاریخ!)
اما قبلا هم گفتم تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. واقعیت اینه که تعداد زیادی مردم بیچاره بی گناه به شرق اروپا فرستاده شدن. شاید هدف نسل کشی نبوده و می خواستن از نیروی کارشون استفاده رایگان کنن ولی همین عمل هم یک جنایت نابخشودنیه. وقتی اون همه آدم رو توی جاهای محدودی توی یه اردوگاه جا بدی بدون شک بیماریهای مسری، کشتار به راه می اندازه.
اگه هم نوشته های فاتحان رو بی چون و چرا باور کنیم که اوضاع خیلی خرابتر میشه. کسانی که در بدو ورود به ارودگاه به عنوان موجودات به درد نخور شناخته می شدن (کودکان، پیران، معلولان، کولیها و بیشتر یهودیها) بلافاصله به اتاق گاز فرستاده می شدن تا با گاز سیانید کشته بشن درست مثل حشرات. در هر دو صورت ابعاد فاجعه باورنکردنی بوده.

سفرنامه لهستان | لحظه ورود اسیرها به اردوگاه بیرکناو (آشویتس ۲). عکس رو از روی یه عکس قدیمی در موزه گرفتم
نازیها چند جور اردوگاه داشتن:
۱٫ اردوگاه کار اجباری یا Labour Camp که خوب از نامش معلومه برای چیه. معروفترینشون هم اردوگاه داخائو Dachau در آلمان و پواشوفPłaszów در لهستان بوده. البته داخائو اتاق گاز هم برای اعدام داشته.
۲٫ اردوگاه عناصر نامطلوب یا Concentration Camps که “خطرناکها” یعنی زندانیان سیاسی توشون نگهداری و شکنجه می شدن.
۳٫ اردوگاههای مرگ یا Extermination Camps که در واقع کارخونه های انسان نابودکنی بودن. هفت تا از یازده کمپ مرگ در لهستان قرار داشتن. معروفترینشون آشویتس-بیرکناو (آشویتس ۲) با یک میلیون و یکصد هزار کشته، تِرِبلینکا با ۸۷۰ هزار کشته، بِلزِک با ۴۳۴ هزار نفر کشته و … بودن که همشون هم در خاک لهستان قرار گرفتن.

سفرنامه لهستان | با توجه به عکس قدیمی ای که پیدا کردم (پایین) احتمالا این خیابونی که مجهز به سیم خاردار برقی هستش مسیر عبور اسیران بوده.

سفرنامه لهستان | عکس آرشیوی: احتمالا عکس قدیمی محل قبلی (عکس بالا) یا یه محل مشابه. زندانیان در حال عبور
بیشترین کشته ها از میان لهستانیها و روسها بودن. حتی گاهی از این اسیرها به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده می شد تا نظریات یه سری از دکترنماهای نازی رو روی انسانها آزمایش کنند. آزمایشهایی که معمولا به مرگهای دردناک منجر می شد. (مخالفان هولوکاست این مورد رو رد می کنند و استناد می کنند به مدارکی که نشون میده که توی این کمپها بر روی بعضی از اسیران عمل آپاندیس انجام شده تا بیمار نمیره. هر چند اگه این موارد هم درست باشن کار نازیها رو توجیه نمی کنه. چرا طرف رو بیگناه اسیر کنی که بیای آپاندیسش رو عمل کنی؟!)
به عنوان یه علاقه مند به تاریخ که دوستدارم نگاه بیطرفانه به هر موضوعی داشته باشم چه همه داستان درست باشه و چه بخشی از اون، این کمپها که الان تبدیل به موزه های عبرت شده اند برام جالب هستند. از همه معروف تر همین آشویتس یک و دو (بیرکناو) هستند که در شهر آشویتس (نام لهستانیش خیلی سخته!) قرار گرفتن.

سفرنامه لهستان
گفتم که یادم نمیاد چطور رسیدم اونجا. از اینجا یادمه که سردر ارودگاه وایستاده بودم و زل زده بودم به دروازه فلزی سیاه که بالاش نوشته بود ” کار تو را آزاد می کند”. توریستها زیاد بودن. دلم می خواست یه عکس غمگین از دروازه جهنم بگیرم ولی کلی آدم می رفتن توی دروازه و ژست می گرفتند و لبخند می زدن و عکس می گرفتن انگار که مثلا اومدن پارک. بیشترشون هم آسیایی بودن.
معلوم بود چیز زیادی نمی دونن. فقط اومدن اونجا که بگن اومدیم اینجا! بی خیال عکس شدم. بلیط خریدم و مثل معدن ولیچکا منتظر شدیم تا تور لیدر انگلیسی زبان بیاد. امکاناتشون خیلی خوب بود. چون منطقه شلوغ بود و قطعا لیدر نمی تونست هی داد بزنه، به هر کس یه گیرنده و هدفون داده بودن تا به راحتی صدای لیدر رو که توی یه میکروفون حرف میزد بشنوه.

سفرنامه لهستان | سردر آشویتس. دستکاری در عکس از خودم! این عکس رو در زمان خروج که خلوت بود گرفتم.
برعکس لیدر معدن نمک، این دوستمون لهجه خوبی داشت. سعی می کرد روان و آروم و غمگین حرف بزنه به ویژه وقتی که به نام Extermination Camp می رسید چنان با سوز اون رو ادا می کرد که انگار داره اشعار باباطاهر رو می خونه. خدایش اطلاعاتش خوب بود. دلم براش سوخت دو ساعت و خورده ای یه نفس حرف زد!
دم در تعداد زیادی دانش آموز اسرائیلی با کلاه یهودی و پرچم اسرائیل رو دوششون وایستاده بودن. بهشون خیره شده بودم. راهنماشون با هیجان خاصی به اونها اطلاعات می داد و معلوم بود به شدت تحت تاثیر قرار گرفتن. بقیه مردم هم یه جورایی با حس ترحم و همدردی بهشون نگاه می کردن. تو اون اردوگاه حس همزادپنداری با یهودیها خیلی قویه و جو یه جوراییه که اگه کسی منکر هولوکاست هم باشه جرات نمی کنه چیزی رو ابراز کنه!

سفرنامه لهستان | لیدر آروم و مغموم گروه. اردوگاه بیرکناو
بالاخره گروه ما راه افتاد. بیشترشون توریستهای مسن بودن که دقیقا پشت سر راهنما راه می رفتن. من زیاد از گروه جدا می شدم ولی خوبی داشتن این گیرنده این بود که وقتی زیاد دور می شدم صدا قطع می شد و من می فهمیدم که دارم گم میشم. اولین قسمت مربوط بود به بازدید از ساختمونهای اداری و خوابگاهها.
ساختمونهای سه طبقه آجری شیروونی دار. همه شبیه هم بودن. ساختمونها بسیار منظم و مرتب ساخته شده بودن. با این که قرار بود اردوگاه کار اجباری و مرگ باشه ولی تمام اصول شهرسازی رعایت شده بود. کاملا معلوم بود ساختمونها چقدر محکم هستند. داخل ساختمونهای بخش اداری یه کمی بوی نم گرفته بود. بیشترشون هم به موزه تبدیل شده بودن.

سفرنامه لهستان | خوابگاهها و ساختمونهای اداری اردوگاه

سفرنامه لهستان
البته وقتی میگم بخش اداری فکر نکنید حرف از بایگانی میزنم بلکه بخش اداری شکنجه، اعتراف و نگهداری برای اعدام منظورمه! خیابونها رو به همون حالت خاکی نگهداری کرده بودن و خبری از سنگفرش و آسفالت نبود. راستش محیط اصلا وهم آور و ترسناک نبود. بیشتر شبیه یه شهرک صنعتی بود که توش کلی سوله و انبار ساخته باشن.
هر بلوک برای خودش یه پلاک چوبی داشت که شماره اش روش ثبت شده بود. موزه های داخل ساختمونها خیلی ساده ولی در عین حال تاثیر گذار بودن و اطلاعات خوبی به آدم می دادن. از نقشه ها و بروشورهای بزرگ دیواری گرفته تا عکس های قدیمی و یادگارهایی از اون دوران. مثلا از روی یکی از بروشورها این مورد رو یادداشت کردم:
“بین سالهای ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۵ نازیها ۱,۳۰۰,۰۰۰ نفر رو به آشویتس فرستادند:
۱,۱۰۰,۰۰۰ یهودی، ۱۵۰,۰۰۰ – ۱۴۰,۰۰۰ لهستانی، ۲۳,۰۰۰ کولی، ۱۵,۰۰۰ اسیر روس، ۲۵,۰۰۰ اسیر از جاهای دیگر. ۱,۱۰۰,۰۰۰ نفر از این مردم کشته شدند. ۹۰% این کشتگان یهودیانی بودند که بیشتر آنها در اتاقهای گاز خفه شدند.”

سفرنامه لهستان | نمونه ای از پلاک سردر ساختمونها
مخالفان هولوکاست میگن که در این آمارها اغراق شده و تعداد کشته ها بیشتر از ۲۵۰ هزار نفر نیست. اصلا تو بگو ۵۰ هزار تا، کمه؟؟؟؟ بیشتر یادگارهایی که توی ویترینهای این موزه ها دیده می شدن، بسیار دردناک بودن و نشون از عمق فاجعه داشتند: کوههایی از کفش، عینک، لباس، چمدون، دست و پای مصنوعی، لباسهای کودکان (این یکی از همه ناراحت کننده تر بود) و ظرفهای غذا که صاحبان اونها اعدام شده بودن. و همینطور کلی قوطی خالی مرگبار.
توی این قوطی ها ماده جامدی قرار داشت که به سرعت تبدیل به بخار می شد (تصعید). بخاری به نام “سایکلون یا زیکلون بی Zyklon B” که خود آلمانها اختراعش کرده بودن. گازی که قسمت اصلی اون سیانید هیدروژن HCN هستش (خانواده سیانیدها بسیار سمی هستند. مشهورترین عضوشون سیانور هستش. می شناسیدش حتما!)

سفرنامه لهستان | عکس آرشیوی: کوهی از کفش و لباس در یک عکس قدیمی

سفرنامه لهستان | کوه کفش در داخل ویترین یکی از ساختمونها

سفرنامه لهستان | کوهی از چمدون
هر کدوم از این ساختمونها برای خودشون داستانی داشتن. این وسط چندتاشون مهمتر بودن و جلوشون تابلویی با اطلاعات خوب نصب کرده بودن. مثلا ساختمون دو طبقه ای بود که تعدادی از زنها رو نگهداری می کردن و از اونها به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده می کردن. اکثرشون بعد از آزمایشات می مردن و اونهایی هم که زنده می موندن تا آخر عمر با آسیب های شدید زندگی می کردن.

سفرنامه لهستان | قوطی حاوی کریستالهای زایکلون B و ماکتی از کریستالها (بعیده اصلی باشن خیلی خطرناکه)
بدنام ترین ساختمون این مجموعه بلوک شماره ۱۱ بود. جایی که بهش می گفتن “بلوک مرگ” توی توضیحاتش نوشته:
“خیلی از کسانی رو که پلیس گشتاپوی اردوگاه بهشون مشکوک می شد اینجا نگهداری می کردند. کسانی که متهم به اقدام برای فرار یا ارتباط با بیرون بودند. لهستانیهایی که از بیرون به اسیران کمک می کردند در صورت بازداشت به اینجا آورده می شدند. معمولا همه این متهمان تیرباران می شدند.
مدتی هم اسیرانی رو که وظیفه آنها سوزاندن جنازه ها بود در این ساختمان اقامت می دادند. در سال ۱۹۴۱ اسیرانی که قوانین اردوگاه رو زیر پا می گذاشتند در زیرزمین این ساختمان در سلولهای کوچکی زندانی می کردند تا از گرسنگی بمیرند. در تاریخ سوم تا پنجم سپتامبر ۱۹۴۱ بر روی ۶۰۰ اسیر روس و ۲۵۰ زندانی سیاسی لهستانی در زیرزمین این ساختمان گاز سمی سایکلون B آزمایش شد تا نازیها مطمئن شوند که این گاز برای نسل کشی مناسبه.”

سفرنامه لهستان | زیر زمین بلوک شماره ۱۱٫ تو این سلولها انقدر زندانی رو نگه می داشتن تا از گرسنگی بمیره.
در کنار “بلوک مرگ” دیواری قرار داشت که زندانیهای محکوم به مرگ رو میذاشتن جلوش و می بستن به رگبار. یه فانوس کوچیک در جلوی دیوار تنها چیزی بود که مردم می تونستن به روحشون تقدیم کنند. هنوز دیوار سوراخ سوراخ بود. این نشون میده که تفنگها انقدر قوی بودند که گلوله ها از تن اعدامیان عبور می کرده.

سفرنامه لهستان | دیوار اعدام
همونطور که گفتم یه سری دیگه از این بلوکها خوابگاههای زندانیان بود. تختها همگی سه طبقه داشتن و از چوب ضخیمی ساخته شده بودن. حمام و دستشویی ها همگی عمومی بودن بدون هیچ دیواری بین دستشویی و حمامها. البته از دوش خبری نبود. در چند ردیف تعداد زیادی روشویی نصب کرده بودن که زندانیها باید همونجا به خودشون می رسیدن.

سفرنامه لهستان | تخت خواب اردوگاه

سفرنامه لهستان | حمام اردوگاه
در قسمت دیگه ای از اردوگاه تعداد زیادی ساختمون قرار داشت که بالاشون دودکشهای بزرگی داشتن. همه ما فکر می کردیم اینها احتمالا کوره های سوزاندن اجساد هستن و یه مقدار هیجان زده (البته از نوع منفی) شدیم. تور لیدر که احتمالا این واکنشها رو زیاد دیده بود قبل از اینکه کسی چیزی بپرسه گفت که اینا آشپزخونه هستن! بالاخره تو این اردوگاه یه فعالیت انسانی دیدیم! ولی این حس ما چند ثانیه بیشتر طول نکشید که به مخوف ترین بخشهای اردوگاه رسیدیم.
یه ساختمون کوچیک مکعبی بتونی جلومون قرار داشت. خیلی ساده بود. فقط لحظه وارد شدن راهنما گفت به حرمت روح یک میلیون نفر سکوت کنید! داخل ساختمون کاملا خشک و بتنی بود. فقط توی سقف به منفذ مربعی کوچیک قرار داشت. انقدر کوچیک که از توش بشه کریستالهای سایکلون رو انداخت پایین. اینجا اتاق گاز بود! یک گلدون گل قرمز کوچیک وسط اتاق گذاشته بودن و دیگه هیچ.

سفرنامه لهستان | داخل اتاق گاز آشویتس. کلی آدم تو همین اتاق با گاز زایکلون کشته شدن.
البته بخش کوچیکی از کشتارها اینجا انجام شده چون در زمان خود نازیها این اتاق تغییر کاربری پیدا کرده بود و ازش به عنوان سنگر استفاده می کردن. برای همین تغییرات زیادی توش به وجود اومده بوده و بعدا با شهادت بعضی از شاهدها به شکل اولیه اون بازسازی شده. تنها سه اتاق گاز به حالت واقعی اون باقی مونده: در اردوگاه داخائو Dachau در ساچسِن هازن Sachsenhausen و مایدانک Majdanec. به هر حال اون چیزی رو که من فهمیدم این بود که لااقل توی این اتاق گاز، از دوش سیانید خبری نبوده بلکه یه نفر کنار اون سوراخ روی سقف می نشسته و دونه به دونه در قوطی ها رو باز می کرده و کریستالها رو می ریخته رو سر اعدامیها.
مخالفان هولوکاست ادعا می کنند که در نمونه گیری هایی که از داخل اتاق گاز انجام شده، هیچ اثری از ترکیبات سیانیدی بر روی دیواره ها پیدا نشده. ای کاش مدارکی هم از نازیها منتشر شده بود تا واقعیت به روشنی معلوم بشه. یه جورایی این موضوع داره شبیه افسانه های لشکر کشی خشایارشا به یونان یا نبرد ماراتون میشه.
انتهای بازدید ضدحال ترین نقطه اردوگاه بود: کوره های سوزاندن جنازه ها. همین جا راهنما گفت که یه سری از افسانه ها که در مورد این کوره ها ساختن واقعیت نداره مثل اینکه می گفتن زندانیها رو زنده زنده می سوزوندن یا چربی بدن یهودیها رو اینجا آب می کردن تا ازش صابون درست کنن! اتاق کوره ها با یه در به اتاق گاز متصل می شد.

سفرنامه لهستان | کوره سوزاندن اجساد

سفرنامه لهستان | ساختمون کوره و اتاق گاز از بیرون. این ساختمون پنجره نداشته بعدا که به عنوان سنگر ازش استفاده می شده براش پنجره گذاشتن.
بدنه بیرونی کوره ها آجری بود. یه گاری دراز بزرگ که روی چند تا چرخ قرار داشت در جلوی کوره روی یه ریل حرکت می کرد. جنازه ها رو توی این گاری می ریختن و هول می دادن توی کوره و بعدش درش رو می بستن و آتیش می زدن. دود حاصل هم از دودکشهای بالای کوره خارج می شد.
یگن مردمی که در اطراف اردوگاه زندگی می کردن همیشه از اینکه از اردوگاه دود بد بویی به مشام میرسه شکایت داشتن و البته میگن که هیچ کس در خارج از اردوگاه نمی دونسته که اینجا مردم رو می سوزونن.

سفرنامه لهستان | عکس آرشیوی: زندانیها در حال سوزاندن جنازه ها. فقط اینا می دونستن که جنازه ها سوزانده میشن برای همین هر چند وقت یه بار خود اونها رو هم می سوزوندن تا این راز مخفی بمونه.
بازدید از این مکان نکبت زده تموم شد. چه بعضی از این حرفها واقعیت داشته باشه و چه نداشته باشه، هیچ کس منکر این نیست که کلی آدم بیگناه اینجا تلف شدن. همین موضوع باعث شده بود از در و دیوار اردوگاه انرژی منفی بباره. بیرون سردر اردوگاه راهنما گفت منتظر بمونید تا با یه اتوبوس بیام دنبالتون.
حالا سردر اردوگاه حسابی خلوت بود یا شاید هم توریستهایی که تازه اومده بودن بیرون فهمیده بودن اینجا جایی نیست که بری توش واستی و نیشت رو تا بناگوش باز کنی و عکس یادگاری بگیری! من که همیشه گشنمه اصلا حس خوردن نداشتم. راهنما با یه مینی بوس اومد دنبالمون.
هر لیدر برای خودش برچسب کوچیک مخصوصی داشت که می چسبوند روی سینه بازدید کننده ها (البته برای خانمها رو می داد دستشون که خودشون بچسبونن! این رو گفتم که با آرامش ادامه ماجرا رو بخونید). وقتی دیدم “هم برچسبی ها” دارن به یه سمت میرن من هم دنبالشون راه افتادم و از مینی بوس جا نموندم.

سفرنامه لهستان | عکس آرشیوی: محصولات کوره ها. یه سری عکس دیدم از یه دستگاه استخوان خرد کنی. می گفتن نازیها در بعضی جاها این استخوانها رو با این دستگاه خرد می کردن و ازش کود می ساختن. باورش خیلی سخته. این کار هیچ نمونه مشابهی تو تاریخ نداشته. حتی آشوریها و مغولها هم این کار رو نکردن. من نمی تونم این رو بپذیرم. بالاخره نازیها هم انسان بودن.
مقصد بعدی یه اردوگاه دیگه در نزدیکی آشویتس بود. اردوگاهی به نام بیرکِناو Birkenau که به آشویتس ۲ معروفه. این اردوگاهی که در ابتدا ازش بازدید کردم در اصل آشویتس ۱ بودش. وقتی نازیها دیدن که این اردوگاه جوابگو نیستش ، شماره ۲ رو ساختن. واقعیتش اینکه که شماره ۱ در برابر شماره ۲ یه شوخی بیشتر نیست. بخش عمده کشتارها توی همین شماره ۲ انجام شده. تنها علت شهرت شماره ۱ سالمتر موندن اون و وجود اتاق گازه. رسیدیم جلوی دروازه اردوگاه.
دروازه ای بسیار عریض که از داخلش قطار عبور می کرده. واقعا درست در موردش شنیده بودم. شماره ۱ جلوی این یکی حرفی واسه گفتن نداشت. شماره ۱ برای کشتار ساخته نشده بود و بعدا کاربریش رو تغییر داده بودن ولی بیرکناو به طور تخصصی برای قتل عام طراحی شده بود. از دروازه جهنم عبور کردیم. از ساختمون اضافه و بخش اداری و این جور لوس بازی ها خبری نبود.

سفرنامه لهستان | دروازه جهنم. سردر اردوگاه بیرکناو
از دروازه جهنم تا انتهای خط آهن یه مسیر بلند خالی شاید پونصد متری بود. چندین سکو اجازه می داد چند قطار همزمان اسیرها رو تو این فضای باز پیاده کنن. در همون لحظه پیاده شدن یهودیها و به درد نخورها و همجنس بازها رو جدا می کردن و به بهانه اینکه برای جلوگیری از بروز بیماری باید حموم کنن، اونها رو وارد اتاق گاز می کردن و تموم. وقت رو تلف نمی کردن. در بیشتر زمانی که مسیر رو طی می کردیم لیدر ساکت بود.
تنها چیزی که دیده می شد برجکهای نگهبانی، یکی دو تا واگن قطار و کلی فنداسیون ساختمون بود. ساختمونهایی که فقط شومینه و دودکش سنگیشون باقی مونده بود. اینها خوابگاههای چوبی اسیرها بوده که بعد از آزاد سازی اردوگاه به دست ارتش سرخ شوروی آتش زده شده بودن. چند تا از این خوابگاهها رو هم از نزدیک دیدیم. خیلی تاریک، خفه و پرتراکم بودن. معلوم بود که به زور کلی آدم رو روی هم جا می دادن. پیش بیرکناو، آشویتس ۱ هتل به نظر می رسید!

سفرنامه لهستان | پیش به سوی مرگ. انتهای این مسیر انتهای زندگی اسیرها بوده. اردوگاه بیرکناو

سفرنامه لهستان | خوابگاه زنان (اگه اشتباه نکنم) در اردوگاه بیرکناو
چند تا ساختمون بتنی ویران شده هم وجود داشت که لیدر می گفت اتاقهای گازی بوده که به دست نازیها قبل از شکست خوردنشون خراب شده. یه تعدادیشون هم توی بمبارون روسها از بین رفتن. اینجا بود که شارژ دوربینم تموم شد. خدا رو شکر که استاد همراهم بود. هر چند به دوربین موبایل هیچ اعتقادی ندارم ولی “کاچی بعض هیچی”.

سفرنامه لهستان | اتاقهای گاز تخریب شده در بیرکناو

سفرنامه لهستان | این عکس رو از روی یه عکس قدیمی گرفتم. کوره های سوزاندن جسد در بیرکناو. تعداد زیادشون نشون از حجم بالای کار تو این اردوگاه داشته
در انتهای مسیر سنگهای یادمان قرار داشتن که به چندین زبون مختلف یاد و خاطره کشته شده ها رو گرامی داشته بودن. توی مسیر برگشت دیگه توجه چندانی به خوابگاهها نمی کردم. از نکبت سیراب شده بودم.
دیگه جا نداشتم! تازه به طبیعت اطرافم دقت کردم. چه دشت سرسبزی. آدم هوس می کرد چِرا کنه! یه زوج هلندی سر حرف رو با من باز کردن. از صبح حرف نزده بودم واسه همین صدای من شده بود عین “مرلین منسون”! (خواننده سبک Death Metal یکی از منفی ترین خواننده ها که حتی بعضی وقتها پلیس آمریکا کنسرتهاش رو لغو می کنه!) اولش بحث خوب بود ولی وقتی فهمیدن ایرانی هستم شروع کردن به سوال پیچ کردن من. اروپایی ها همیشه کلی سوال در مورد ایران دارن به ویژه اونهایی که اهل مطالعه هستن.

سفرنامه لهستان | فضای باز و خوابگاههای بیرکناو
حوصله سین جیم شدن رو نداشتم. به بهونه عکس گرفتن برگشتم به دنیای نکبت! بالاخره رسیدیم به سردر اردوگاه. حسابی خسته شده بودم و خجالت زده. نگید یارو جوگیر شده شاید شما هم جای من بودید اون حس بهتون دست می داد. واقعا بعضی جاها آدم از انسان بودن خجالت می کشه. کدوم حیوون در حق همنوعش یا حتی غیر همنوعش این کار رو انجام میده؟ که چی بشه؟ صد البته انسان “آدم” نمیشه.
هنوز هم این اتاقهای گاز و این نسل کشی ها به شکل مدرن و زیرپوستی ادامه داره (هنوز اتاقهای گاز وجود دارن. مدارکی وجود داره که نشون میده دیکتاتورهای کره شمالی از این سیستم برای اعدام مخالفان استفاده می کنند).

سفرنامه لهستان | بر روی تابلویی که قصاوت “ژوزف هِنگله”پزشک SS رو بازگو می کنه نوشته: “در این مکان زمانی سوله ای بوده که بیش از ۲۰۰ کودک بین ۲ تا ۱۵ ساله که بیشترشون دوقلو بودن نگهداری می شدند. “هنگله” بر روی این کودکان آزمایش انجام می داد”. نمونه هایی از آزمایشات ایشون: تزریق مواد شیمیایی به درون چشم کودکان برای بررسی این موضوع که آیا میشه رنگ عنبیه رو عوض کرد یا نه! انداختن جنازه دوقلوها در استخر اسید برای بدست آوردن اسکلت اونها و مقایسه استخوانها در دوقلوها و … بسه دیگه اعصابم خورد شد. جالبه که این کثافت به برزیل فرار کرد و هیچ وقت محاکمه نشد! همینه میگم من به تاریخ نگاری این متفقین خیلی اعتماد ندارم.
اگه این نوشته ها ناراحت کننده بود از طرف “نازیها” از شما عذرخواهی می کنم! باید به سرعت برمی گشتم به شهر. به چند دلیل. اول اینکه به شدت گرسنه شده بودم و دوم اینکه روز آخرم در کراکوف بود. هنوز یه جایی تو شهر مونده بود که خیلی دوست داشتم ببینم. یه موزه که ساعت پنج بسته می شد. موزه ای که این بار نماد انسانیت بود. انسانی که از نازیها بود ولی برعکس اونها دلی بزرگ داشت. اگه اهل سینما باشید حتما فیلم زندگی این مرد رو که “اسپیلبرگ” ساخته دیدید: “اسکار شیندلِر”
من این مرد رو نمی شناختم. یه روز یکی از بچه ها یه فیلمی رو بهم داد که نگاه کنم به نام”فهرست شیندلر“. به صورت سیاه و سفید هم فیلمبرداری شده بود. اصلا فکر نمی کردم جالب باشه همونطور که اصلا فکر نمی کردم آخرش اشک من رو در بیاره. خیلی خلاصه بگم این آقای شیندلر یه آدم ثروتمند آلمانی (متولد جمهوری چک) بود که یه جورایی میشه گفت عشق الکل هم بوده. کارخونه بزرگی داشت که توش برای نازیها اسلحه تولید می کرد.
خوب اون موقع حکومت آلمان برای این جور صنایع امتیاز قائل می شد و کارگر رایگان (همون اسیرهای بیچاره) رو می فرستاد. طبیعیه که شیندلر به عنوان تاجر این موضوع بهش مزه کنه و ببینه چه حالی میده که نخواد دستمزد پرداخت کنه. ولی کم کم متوجه شد اینهایی که به عنوان کارگر به بیگاری می گیره از یه مرگ فجیع در اردوگاهها نجات پیدا می کنن. اینجاست که رگ انسانیتش میزنه بیرون و سعی می کنه تا اونجا که می تونه از این جور آدمها استخدام کنه تا جونشون رو نجات بده. با کمک مشاورش که یکی از همین اسیران یهودی بوده فهرست بزرگی تهیه می کنه که فکر کنم شامل ۱۱۰۰ نفر بودن. همشون یهودی. اینها رو توی کارخونه اش نگهداری می کنه.

سفرنامه لهستان | اسکار شیندلر
این کار باعث میشه روز به روز فقیرتر بشه خوب بالاخره این همه آدم خرج دارن دیگه. اما چرا فقیر مگه اسلحه نمی ساخت؟ نه نمی ساخت اول اینکه این کارگرها اصلا این کاره نبودن پس مجبور بود اسلحه رو از جیب خودش از جای دیگه بخره که حکومت بهش مضنون نشه دوم اینکه باید به نازیها رشوه می داد تا اجازه بدن این کارگرها رو نگه داره. جنگ تموم شد و شیندلر هم مدتی فراری بود (کی این وسط باور می کرد که اون آدم خوبی بوده) در نهایت هم در تنگدستی مرد و در اسرائیل دفن شد. هنوز هم کارگرهایی که از اون گروه زنده هستند خودشون رو یهودیهای شیندلر می نامند.
خیلی تلاش کردم هر جور شده قبل از بسته شدنش برسم کارخونه شیندلر که البته الان تبدیل به موزه شده. طبیعیه که یه کارخونه توی مرکز شهر نباشه و توی حومهِ اون موقع شهر ساخته شده باشه. با اتوبوس تا نزدیکی هاش رفتم. به لطف استاد با عبور از کوچه پس کوچه های میشه گفت داغون که دیگه اصلا سبک و سیاق بافت فرهنگی مرکز شهر رو نداشت رسیدم به ورودی کارخونه. یه قسمتی از راه رو هم دویدم. وقتی رسیدم خانم مسئول گفت که فقط یه ساعت از زمان کار موزه باقی مونده. گفتم کافیه. خدایش هم کافی بود. موزه لوور که نرفتم!

سفرنامه لهستان | کارخونه شیندلر در کراکوف
کارخونه یه ساختمون بزرگ سفید چند طبقه بود که از وسط به نظرم انحنا داشت. البته چون مقداری پارتیشن و تیغه به داخل ساختمون اضافه کرده بودن سخت بود بشه تشخیص بدم کجا کارگاه هستش و کجا بخش اداری. نحوه چیدمان و مدیریت موزه فوق العاده بود. موزه تشکیل شده بود از کلی راهروی نسبتا باریک و کلی اتاق. توی راهروها روی در و دیوار تعداد زیادی پوستر (حالا یا اصلی یا کپی) از اون دوران چسبونده بودن.
اعلامیه ها، بریده های روزنامه، کاریکاتورهایی علیه نازیها و کمونیست ها. این موزه فقط اشیا نداشت صدا هم داشت. یه راه پله بود که به سمت زیر زمین می رفت. درش بسته بود ولی تابلوی بزرگ راه آهن بالاش نصب شده بود. انگار که داری میری سوار قطار بشی. صدای بلندگوی ایستگاه که ورود قطار رو اعلام می کرد و همهمه مردم به گوش می رسید.

سفرنامه لهستان | کارخونه شیندلر در کراکوف
تو قسمت دیگه چند تا از سلولهای اردوگاهها رو بازسازی کرده بودن. وقتی گوشم رو به در چسبوندم از اون پشت صدای ناله و دعاهای زندانی به گوش می رسید. طراح به خوبی تونست ناراحتی اون لحظه رو به من منتقل کنه. اتاقهای اداری به خوبی بازسازی شده بودن. دوچرخه قدیمی، اورکتی که از چوب رختی آویزون شده و کاغذهای روی میز، این حس رو القا می کرد که کارمندی اینجا کار می کنه. حتی اتاق آرایش هم داشتن. بسیار لوکس و تمیز.

سفرنامه لهستان | کارخونه شیندلر در کراکوف
و قلب این مجموعه اتاق کار خود شیندلر بود. اتاقی بزرگ با کف پوش چوبی که خیلی جیر جیر می کرد. بعید می دونم اصلی بوده باشه. دو تا میز کار داشت. رو یکی وسایل خودش بود و روی یه میز دیگه یه ماشین تحریر. ماشینی که احتمالا باهاش فهرست نجاتبخش شیندلر تایپ شده بود. بعضی ها برگزیدگان خدا هستند. چقدر یه نفر می تونه برای خدا عزیز باشه که بهش توان و اراده همچین کاری رو بده.

سفرنامه لهستان | میز کار شیندلر

سفرنامه لهستان | میز کار شیندلر
بازدید خوبی بود. کلی از اون نکبتها رو اینجا فراموش کردم. حالا گشنم شده بود. باید خوب استراحت می کردم. فردا باید میرفتم سمت پراگ در جمهوری چک. یکی دو شب بود که کلی توی اینترنت جستجو می کردم. قطار مستقیم بین کراکوف و پراگ خیلی گرون بود خیلی. دلیل هم داره. درسته که مرزها توی اروپا برداشته شدن ولی به هر حال این قطار بین المللی به حساب می اومد. یکی از راههای از بین بردن هزینه بالای جابجایی های بین المللی اینه که با پای خودتون از مرز رد بشید!
من هم همین کار رو کردم. با اتوبوس رفتم یه شهر خیلی کوچیک مرزی به نام “چیِه شِن، تلفظ انگلیسی: Chieshen به لهستانی Cieszyn”. از ترمینال کوچیک اتوبوس این شهر با پای پیاده رفتم سمت مرز. حدود دو کیلومتر راه بود. شهر بسیار تمیز و مرتب بود. به راحتی بدون هیچ مزاحمتی از روی پلی که بر روی یه رودخونه بسته شده بود عبور کردم.
چه مرز با آرامشی. یه پیرمرد با دوچرخه اش رو پل وایستاده بود و رودخونه رو تماشا می کرد. یه سری از مردم رفته بودن “چک” خرید کرده بودن و داشتن برمی گشتن به لهستان! از روی پلی عبور می کردم که زمانی لهستان رو از چکسلواکی “جدا” می کرد. عبور از روی این پل با گلوله پاسخ داده می شد. اما الان این پل لهستان رو به چک “وصل” می کنه.

سفرنامه لهستان | شهر مرزی و آروم “چیه شِن” در مرز لهستان و چک
شهر کوچیک اون ور پل هم نامش “چِسکی تِشین” بود. از اونجا هم تا ایستگاه قطار فکر کنم یه کیلومتری می شد. بدم نمی اومد توی شهر یه کم بچرخم ولی اگه این قطار رو از دست می دادم باید چندین ساعت منتظر می موندم. پس خودم رو به سرعت رسوندم به ایستگاه. یه مسیر قطار بین المللی شکسته شده بود به یه مسیر اتوبوس سواری و یه مسیر قطار داخلی و هزینه ۱۱۰ یورویی رسید به ۳۰ یورو! اگه یه کم دقت کنید می بینید که برای سفر به اروپا لازم نیست که پورشه زیر پاتون باشه! با یه پراید هم مسئله حله. تو پراگ می بینمتون.

سفرنامه لهستان | پل رودخونه “اُلزا Olza” مرز لهستان و چک. مردم رفتن چک خرید کردن و دارن برمی گردن لهستان. اتفاقی که فکر کنم تا قیامت هم تو خاورمیانه اتفاق نمی افته.
از بخش جدید ترین مطالب بازدید کنید.
One Comment
Claribel
Yay google is my king aided me to find this outstanding site!
Feel free to surf to my web blog: Gas Station Male Enhancement Pills INgredients