سفرنامه لیبریا :ورود به کشور “ لیبریا ” موضوع پیچیده ای است، چندین نوبت اصالت پاسپورت و ویزا را کنترل می کنند و پروسه بررسی آن چندین ساعت طول می کشد تا نهایتا ساعت شش عصر که مرز تعطیل می شود و مهر نهایی ورود می ماند برای فردا صبح.
اولین بار است که چنین حس بی اقامتی را تجربه می کردم، از سیرالئون رسما خارج شده ام و به صورت رسمی وارد هیچ کشوری هم نشده ام، انگار امشب را ساکن ناکجا هستم. کمی دورتر پشت اداره مهاجرت، هاستل دوست داشتنی و ارزانی می یابم که بعد از گپ و گفتی کوتاه با صاحب هاستل، خوابی عمیق تسکین دهنده ی خستگی زیاد آن روزم می شود.
صبح اما کار ورود به لیبریا سریع انجام می گیرد و با تاکسی های حاضر در مرز، عازم شهر “مونروویا” پایتخت لیبریا می شوم که خود شهری ساحلی ست در حاشیه اطلس و کمتر از سه ساعتی با مرز فاصله دارد.
در این سوی لیبریا بر خلاف قسمت انتهایی سیرالئون جاده ها آسفالت هستند و زندگی سرعت جریان بالاتری دارد، اما مانروویا گویا اصلا زیبا نیست که این را ورودی شهر با صدای بلند فریاد می زند. آدم ها هم اینجا عوض می شوند و دیگر از مهربانی و صمیمیت آفریقایی نشانه ای نمی یابم.
محل اقامتی می یابم در مرکز شهر، عصرگاهان اما شهر و شلوغی و فقر بی نهایت و کثیفی غیر قابل وصفش را قدم می زنم و غروب را در کنار ساحل ماسه ای اقیانوس روبروی یکی از زاغه نشین ها آرام می گیرم به تماشا و البته تفکر، واقعا اینجا کجای دنیاست و چند سال دیگر به گرد پای بقیه دنیا خواهد رسید؟

سفرنامه لیبریا
ورودی شلوغ و آشفته مانروویا و مردمانی که به جای لبخند به دوربین گرد حمله و زبان اعتراضی دارند!

سفرنامه لیبریا
زیبا نیست که می شود گفت چهره ای بسیار زشت دارد مانروویا، انگار با زباله هایشان عجین شده اند این مردم، فقری که حالا بیشتر به چشم می آید…

سفرنامه لیبریا
آن نزدیکی های ساحل در میان زاغه ها بساط فوتبال برپاست، کار به ضربات پنالتی کشیده است حالا و باید منتظر ماند و دید مانرویای سفلی برنده بازیست یا علیا؟

سفرنامه لیبریا
از هر چند مغازه یکی شان خیاطی ست، لباسها درست بالای سر استاد خیاط به خط شده اند با نظم و ترتیب و در رنگ های مختلف.

سفرنامه لیبریا
و اتویی که دلگرمی اش از زغال است، زغالی که خود روسیاهی اش مانده بر صورت مردمان این شهر جنگ زده.

سفرنامه لیبریا
پیدا کردن غذا هم آسان نیست، در واقع چیز زیادی برای خوردن یافت نمی شود، اینها اما وسوسه برانگیزند…

سفرنامه لیبریا
ساحل ماسه ای زیبایی دارد، بسیار هم زیبا، به شرط اینکه به فقر پشت کنی و مقابلت، پاکی آب و آسمان را بنگری…

سفرنامه لیبریا
غروبش زیباست، خیلی هم زیبا، ولی وقتی دلگیر باشی شاید خیلی زیبایی اش به چشم نیاید، باز می گردم به محل اقامتم تا امشب را بخوانم، باشد که بیشتر بدانم در مورد لیبریا و آنچه بر او گذشته است…
واقعا سرزمین عجیبی ست لیبریا، این کشور کوچک آفریقای غربی با جمعیت کمتر از پنج میلیون نفری که مساحتی به اندازه تنها یکی از استان های ایران دارد.
تاریخش را می خوانم، سراسر غم است و تحقیر و جنگ، شاید حالا بهتر مفهوم صورت های گرفته و گارد تهاجمی مردمانش را می فهمم. جمهوری لیبریا همان کشوری ست که در قرن هجدهم میلادی مامنی برای برده های اخراجی از آمریکا می شود و أنها با جنگ و کشتار مردم محلی، سرزمینشان را تصاحب می کنند!
شاید تلخ ترین قصه مردمان این سرزمین چهارده سال جنگ داخلی سالهای اخیر این کشور باشد آنهم بر سر هیچ، همان جنگی که دامنه آن تا سیرالئون هم کشیده شد و فقط در لیبریا بیش از دویست و پنجاه هزار انسان بی گناه را به کام مرگ کشید، طبیعتی که در آتش جنگ سوخت و حیات وحشی که چیز زیادی از آن باقی نماند.
تلخ است تاریخ شان، نه فقط تلخ که تیز و تند هم هست استثمار و استعمار این روزهای این کشور هم، استقلال سیاسی که وجود ندارد و وابستگی عمیقشان به آمریکا!
تعجب می کنم وقتی از روی نقشه مسیرهای راه آهن و بندرگاه های مدرن این کشور را می بینم، بیشتر که دقت می کنم در می یابم یک سر تمامی خطوط راه آهن به معادن عظیم این کشور از جمله معادن سنگ آهن ختم می شود و سوی دیگر به بندرگاه هایی که کشتی های عظیم تجاری در انتظار بارگیری هستند و عمدتا مقصدی به جز آمریکا ندارند!
غم انگیز است وقتی بدانی حتی پول رایج شان هم دلار آمریکاست و دلار لیبریا خود در حاشیه به سر می برد…

سفرنامه لیبریا
نزدیکی ظهر است که بی هوا عزم رفتن می کنم، عزم رفتن از مونروویای نازیبا، ترمینال آشفته شهر و تاکسی کهنه ای که با احتساب بچه ها و راننده، ده نفری همسفرش می شویم تا ما را به بالای نقشه ببرد، به “جیبانگا”

سفرنامه لیبریا
درست است که در ماشین هایشان جا برای نفس کشیدن نیست، ولی صمیمیت موج می زند!

سفرنامه لیبریا
کمتر از دو ماه دیگر انتخابات است و احتمالا پشت آن اعتراض و جنگ و درگیری، حداقل شواهد امر اینگونه است، به هر حال کاندید محبوبش را بالای سر فرغون موزهایش سوار کرده است و در شهر می چرخاند تا هوایی بخورد!

سفرنامه لیبریا
چند کیلویی بنزین می زنیم و ادامه مسیر!

سفرنامه لیبریا
در بین راه ساعتی را کوله به دوش در شهر کوچک “کاکاتا” می چرخم، در بازارهایش و لابه لای شلوغی مردمش، کهنه فروشی هایش و فقر بی امانشان.

سفرنامه لیبریا
بچه های لیبریا هم گویا کم لبخندترند! این یکی اما انگار آمده است آتلیه عکاسی، دمپایی رنگی و سبد و آفتابه کتری نما هم که هستند…
از “کاکاتا” تا “جیبانگا” بیشتر از دو ساعت راه است، جاده آسفالت و سرسبز و هوای لطیف بارانی، مسیر را دلنشین کرده است. عصرگاهان است که به جیبانگا می رسم، کوچکتر از آن است که بتوان شهرش خواند، البته که حالا آموخته ام در غرب آفریقا شهرها مفهوم و تعریفی دیگر دارند. محل اقامتی می یابم و بعد هم تا خود غروب، شهر و بیراهه هایش را قدم می زنم.

سفرنامه لیبریا
طبیعت سبز و انبوهی دارد و کوچه هایی که شباهت چندانی به خیابان های شهری ندارند!

سفرنامه لیبریا
بازار انتخابات داغ است و شیفتگان خدمت صورتی شده اند بر دیوار؟ انتخاب شما کدام است؟!
این یکی هم توی مغازه اش مقدمات عروسی را فراهم می کند، این هم تصویری ست روی سر در مغازه که احتمالا همه زوج ها را ترغیب و تشویق می کند تا کار را به کاردان بسپارند!
پیدا کردن چیزی برای خوردن هم در لیبریا آسان نیست، بسیار محدود است انتخاب ها، مثلا این یکی پوست گاو تازه است و فروشنده اش تاکید دارد یک بار امتحانش اعتیاد می آورد!

سفرنامه لیبریا
این یکی با اینکه دست پخته های تند و تیزی دارد اما به مذاقم بیشتر خوش می آید…
تمامی شب را باران می بارد، دیگر به بارش های شبانه باران و روزهای آرام و بیشتر ابری اش عادت کرده ام، حتما که دلیل سرسبزی بی بدیل این بخش از جغرافیای زمین هم، همین حجم آبی ست که بر سر اینجا نازل می شود.
شهر جیبانگا پر از موتور است و موتور سواران جوانی که انگار پرسه زدن های بی هوا را بیشتر از کار در مزرعه ترجیح می دهند.
با هزینه سیصد و شصت دلار لیبریا (هر دلار آمریکا معادل یکصد و بیست دلار لیبریا) مسافر یکی از همین موتورها می شوم و عزم دیدار مجموعه آبشارهای “کپاتاوی” را می کنم که حدود یک ساعتی از جیبانگا فاصله دارند و راه دسترسی شان هم جنگلی ست.

سفرنامه لیبریا
حالا این موتورهای چینی هستند که یکه تاز جاده های آفریقا شده اند، منابعی که می روند و اجناس چینی که می آیند، مردانی که با موتور پرسه می زنند و زنانی که همچنان در مزرعه کار می کنند تا چرخ حیات بچرخد!

سفرنامه لیبریا
این ها شیشه مربا یا عسل نیستند که کنار جاده های لیبریا چشم ربایی و خودنمایی می کنند، این ها بنزین هستند، اکسیر حیات بخش موتورها و ماشین های خسته آفریقایی…

سفرنامه لیبریا
مسیر حرکت مان به سمت آبشار اما به غایت زیباست، مخصوصا آن بخش هایی از مسیر که از بین مزارع گسترده پالم می گذرد و درختانی که تا سقف آسمان قد کشیده اند.

سفرنامه لیبریا
روستاهای کوچک بین مسیر اما حال و هوای خوش تری دارند، رنگ و جلای خانه هایش هم دوست داشتنی تر است، بچه هایی که برایم دست تکان می دهند و “جانی” صدایم می کنند، یعنی “سفید پوست”.

سفرنامه لیبریا
و بزرگترهایی که خوش رنگ پوشیده اند، اما مهربان نگاه نمی کنند…

سفرنامه لیبریا
این ها از همه بی خیال ترند، از هفت دولت آزاد، مادری که خواهد آمد و شیر گرمی که از راه خواهد رسید، شاید آرامش مفهومش جز این نباشد…

سفرنامه لیبریا
دریاچه های کوچک و بزرگ فصلی بین راه را از همه بیشتر عاشق می شوم، نیلوفرهای آبی که سر برکرده اند و زیبایی و طراوت به چشم آسمان و زمین می پاشند، جادو می کنند انگار از بس که زیبایند.

سفرنامه لیبریا
اما حالا رسیده ام به آبشارها، گویا آب از دل جنگل می جوشد، غوغایی از خروش آب است انگار.

سفرنامه لیبریا
این ها هم بالادست آبشار ایستاده اند به طنازی، البته بالا بلندتر از آنست که طناز باشد!

سفرنامه لیبریا
او هم آن بالاهاست، صدایش می کنم، “منقار شاخی” یا همان “هورن بیل”، سرش را می چرخاند، انگار از اسمش راضی نیست!
باز می گردم به جیبانگا، می ایستم کنار راه منتظر ماشین های گذری و عبوری تا خودم را برسانم آن بالای لیبریا، شهر کوچکی آن بالای نقشه چشمک می زند به اسم”سنی کلیه”، یک جور دوراهی ست انگار و می تواند محل تردید یا انتخاب باشد، چون از آنجا هم می توانم به کشور “ساحل عاج” بروم، هم اینکه دوباره از لیبریا به “گینه کوناکری” بازگردم. هنوز اما نمی دانم مسافر کدام سو خواهم بود.
انتظار سر می آید و جاده خاکی آن بالا دست نقشه را که حالا در زیر بارش گاه و بیگاه باران به رودخانه ای شبیه شده است را مسافر می شوم…

سفرنامه لیبریا
این هم ناهار من در جیبانگا، ریشه کاساوا آنهم ترد و خوشمزه اش، تازه بعد از پختن مقداری کره هم روی آن اضافه کرد تا امروز سفره ام چند رنگ باشد، واقعا چیزی برای خوردن پیدا نمی شود در این کشور لیبریا.

سفرنامه لیبریا
اینها هم بودند، میشد خرید و کباب کرد! سرگردانی شان را که تماشا می کردم بیشتر دلم می خواست آزادشان کنم تا کباب!

سفرنامه لیبریا
مسیر به همین سادگی ست، به همین زیبایی، اصلا گاهی این بیراهه ها، بسیار هم دلرباتر از شاهراه ها هستند.

سفرنامه لیبریا
این هم ماشین خسته ما و همسفرهایی که با صمیمیت تمام خودشان را در دلش جا می کنند، برای محکم کاری دورش را هم کش پیچی کرده است که از جایش در نرود، البته که روی زیبایی اش هم تاثیر مضاعفی دارد…

سفرنامه لیبریا
این هم خوشی های ما جملگی همسفرها، آنها تنها بخشی از مسافرین صندلی عقبی هستند، واقعا که از فضاهای داخلی ماشین هایشان درست استفاده می کنند، در حد یک اتوبوس مسافر جابه جا می کنند و در حد یک کامیون بار!

سفرنامه لیبریا
شهر “سنی کلی” هم هیچ شباهتی به شهر ندارد، او هم روستایی ست بزرگ و اثری از شهریت در آن دیده نمی شود، اسمش سخت است، من که “سنگ کلیه”اش می نامم و دیگران هم اعتراضی به تلفظ نامش ندارند و تاییدش می کنند.

سفرنامه لیبریا
این یکی بزرگترین موبایل فروشی و تجهیزات جانبی آن است! دیواری بتونی و پنجره ای کوچک و نرده هایی چون زندان، جملگی راوی قصه ناامنی در این کشور هستند.

سفرنامه لیبریا
این یکی اما جسارت به خرج داده است و روغن هایش را پشت میله ها زندانی نکرده است، آویزانشان کرده است به سقف تا هوایی بخورند و دلبری کنند.

سفرنامه لیبریا
او هم آرایشگر شهر است، مغازه اش را بزک کرده است و انواع مدل های بافت مو را زده است به دیوار و حالا نشسته است به انتظار.

سفرنامه لیبریا
کمی بیرون روستا محل اقامتی این چنین می یابم، زیبایی اش البته کمی از لیبریا بعید است، به هر حال گویا بخت یار است و امشب مرا به مهمانی گلها دعوت کرده است، ابرها هم آمده اند و باران هم مهیای باریدن است.
حالا آخرین روز سفر به لیبریا هست و تصمیم دارم قبل از تاریک شدن هوا خودم را به مرز “ساحل عاج” برسانم.
البته قبل از آن تصمیم می گیرم به دیدار کوهستان “نیمبا” بروم که بین سه کشور لیبریا، گینه و سیرالئون گسترده شده است.
می آیم همان میدان و خیابان اصلی شهر “سنی کلی”، کوله پشتی ام را می سپارم به یکی از مغازه های آنجا، موتوری می گیرم و راهی شهر “یکِپا” می شوم که در واقع دروازه ورودی منطقه حفاظت شده کوه نیمباست.
بیشتر از یک ساعت مسیر جنگلی با جاده های باران شسته اش را می پیمایم، لذتی هم دارد.
از میان معادن سنگ آهن لیبریا عبور می کنم، همان ها که تلخی قصه و سرنوشت شان را برایتان گفته ام.
از میان روستاهای کوچک و بزرگ می گذرم تا بالاخره آن دوردست ها، کوه های نیمبا چشمک پراکنی می کنند و زیبایی حضورشان را به چشم آفاق می پاشند.

سفرنامه لیبریا
این هم فضای شهری و خیابان اصلی شهر “سنی کلی” لیبریا

سفرنامه لیبریا
این هم گلدسته مسجد شهر، هم آن که گاه طنین اذان آرام بیگاهش هم دلنشین است.

سفرنامه لیبریا
امروز اما هوا آفتابی ست، نه آفتابی که شاید بارانی نیست!

سفرنامه لیبریا
آسمان که آبی باشد شکوه درختان تنومند و سربه آسمان نهاده بین راه بیشتر به چشم می آید.

سفرنامه لیبریا
و بچه هایی که در مسیر به استقبالم می آیند…

سفرنامه لیبریا
و البته که دیدارشان همیشه خوشایند نیست، گاهی آنقدر تلخ است که تا همیشه از واژگانی چون فقر و جنگ متنفرت کند، مثل دیدار اوی بدون دست که پدرش را در جنگ های داخلی لیبریا از دست داده است.

سفرنامه لیبریا
او هم مسافر راه است، با پای پیاده و توشه ای بر سر…

سفرنامه لیبریا
او نگهبان منطقه حفاظت شده نیمباست، جاده ورودی را با چوب بمبویی مسدود کرده است و با لبخندی راه می گشاید…

سفرنامه لیبریا
جنگل های در هم تنیده و کوه های در افق مانده، انگار همسایه همیشگی ابرهایند.

سفرنامه لیبریا
و چه حس و حال خوشی دارد این دریاچه آن بالادست کوهستان، دریاچه آبی نام دارد، اما از رنگ آبی خبری نیست!

سفرنامه لیبریا
زیبا دریاچه ایست که مهمان تماشایش شده ایم و او خود مهمان آبشار کوچکی ست که سیرابش می کند و ابری که بر سرش می بارد…
عصرگاهان باز می گردم به همان نقطه آغازین، کوله ام بر دوش و از مسیری دیگر راهی مرز می شوم.
باز هم از همان جاده ها که نشانی از راه بین المللی ندارد، خاک است و گل و البته بهشتی از طبیعت زیبای خدا.
هنوز هوا روشن است که بعد از حدود دو ساعت موتورسواری به مرز کشورهای لیبریا و ساحل عاج می رسم، مرز که نه، بیشتر شبیه بیغوله است اینجا، انگار مشتری اول و آخرشان هستم و با تعجب نگاهم می کنند.
حوصله کار ندارند و خسته اند، بهانه تمام شدن ساعت کاری شان را می آورند و به این ترتیب امشب را هم مهمان مرز خواهم بود به انتظار فرداها.
در روستای حاشیه مرز خانه ای روستایی می یابم که شبیه مهمان خانه است، میهمان یکی از اتاق هایش می شوم و البته که ساعتی هم روستای کوچک شان را می گردم و جلوی خانه مان پاتوق می کنیم به صحبت و غیبت همسایه ها!
اندکی از شب که می گذرد تاریکی و سکوت است که همنشین لحظاتم می شود، خبری از برق و روشنایی نیست، آسمان است و دریایی از ستاره هایش که در آنسوی کهکشان ها چشمک پراکنی و دلربایی می کنند.

سفرنامه لیبریا
می گوید گاوهایش را از کشور مالی آورده است و راهی پایتخت لیبریاست، بیشتر از یک ماه است که در سفر هستند و از دو کشور گذشته اند، گاوها اما نمی دانند که مسافر قربانگاه خویشند!

سفرنامه لیبریا
خانه های روستایی بین راه و بچه هایی که سرک می کشند عبور این رهگذر غریبه را.

سفرنامه لیبریا
این هم یکی از پیچیده ترین پل های طراحی شده راه است، اتفاقا از آنهاست که عبور از رویش می تواند حسابی خاطره شود!

سفرنامه لیبریا
چشمانش پر از شادی ست انگار، نمی دانم از کنجکاوی ست یا از لذت آب نارگیلی که بی پروا سر می کشد و سیرابش می کند.

سفرنامه لیبریا
و چه نیکو میزبانانی هستند این ها، ساده تر از ساده اند و مهربان تر از مهربانان.
صبحی دیگر از آفریقا هم آغاز می شود و البته که این خود پایانی است بر سفر لیبریا، ماموران مرز می آیند و بدون هیچ عجله ای و با حوصله تمام پاسپورت مرا دست به دست می چرخانند و بالاخره مهر خروجی که در گوشه ای از پاسپورت نقش می بندد. پایان سفری کوتاه ولی عمیق به لیبریا، حالا دیگر این نقطه از جغرافیای زمین فقط یک نام نیست که می شناسمش و خوب و بد و زشت و زیبایش را دیده ام.
از بخش جدید ترین مطالب بازدید کنید.