سفرنامه مصر :مصر قديميترين مقصد جهانگردي جهان است. در اين يك مورد هيچ شكي نيست. اهرام و معابد مصر باستان از دير باز جزو شگفتيهاي هفتگانه بوده و توجه مردم جهان را به خود جلب كرده است. حتي زماني كه جهانگردي و توريسم به مفهوم امروزین آن نه وجود داشت و نه معني، ديدن اهرام ثلاثه و مجسمه ابوالهول، آرزوي هر جهانگرد ماجراجويي بوده است.
بعد از اشغال مصر توسط ناپلئون در سال ۱۸۰۰ ميلادي و چاپ ۲۴ جلد كتاب توصيف مصر ،اين كشور به مركز توجه جهاني تبديل شده و سيل جهانگردان و باستانشناسان به آن سرازير ميشود.
۲۰۰ سال بعد در پي چندين موج بلند توريستي، من و الهه هم در سر راهمان به اسپانيا به ديدار مصر ميرويم. براي اينكه اين واقعه تاريخي همينطوري هدر نشده و يادداشتي از آن باقي بماند مبادرت به نوشتن خاطرات مصر ميكنم. مصر اولين كشور عربي است كه قرار است بازديد كنيم.
( سفرنامه مصر )روز اول ۱۶ مه
ساعت نه صبح پايمان را به فرودگاه قاهره ميگذاريم. خيلي ساده و درويشانه است. يك سالن بزرگ شبيه ترمينال اتوبوس است و با باجههاي بازرسي، چيزي شبيه فرودگاه مهرآبادي است كه من دوازده سال پيش ديدهام.

فرودگاه قاهره
ويزا را همانجا با پرداخت پانزده دلار آمريكايي ميگيريم و به سمت باجه بازرسي ميرويم. در آنجا پاسپورتهاي استراليايي مان را نشان ميدهيم. ميپرسند اصليتتان كجايي است؟ با شنيدن كلمه ايران پاسپورتهايمان را در پوشهاي گذاشته ميگويند (پنج دقيقه لطفاً).
همه رفتهاند و بعد از نيم ساعت هنوز اين پنج دقيقه ما تمام نشده است. من بيقرارانه هي سرك ميكشم و نگران كولهپشتيام هستم كه غريب و بيكس بر روي ريل، سرگردان است و تاكنون هزار بار چرخ خورده است. مامور انتظامات هي مرا به نشستن ترغيب ميكند اگر ميتوانستيم با هم حرف بزنيم حتماً ميگفت: مسئوليت دارد.
بالاخره پاسپورتهايمان را بدون هيچ توضيحي يا پوزشي به ما پس ميدهند و كـولهپشتي عزيزمان را دوباره به آغوش من (در واقع به پشت من) باز ميگردانند. در بيرون فرودگاه يك راننده تاكسي منتظر ماست. ما قبلاً از طريق همان پانسيوني كه در آن اتاق اجاره كردهايم درخواست تاكسي نيز نمودهايم. راننده تاكسي كه منتظر يك زن و شوهر موبور استراليايي است با ديدن قيافه من و الهه، خصوصاً اسم من (خدا ميداند كه چند تا ناصر در مصر هست) كلي تعجب ميكند. كمي انگليسي ميداند و با همان انگليسياش گپي با هم ميزنيم.
در كشورهاي جهان سوم هنگام ورود، اولين چيزي كه توجه آدم را به خود جلب ميكند كهنگي ماشينهاست. پاركينگ بزرگ فرودگاه پر از ماشينهاي قراضه است. همه ماشينها درب و داغان هستند و از همه بدتر تاكسيهاست كه گويا شهرداري يا اداره تاكسيراني تصميم گرفته است در انتخاب رنگ خلاقيت به خرج دهد و نتيجه آن انتخاب رنگ سياه براي تاكسيهاست. حالا صدها فيات قراضه سياه رنگ چه جلوهاي به قاهره ميدهد خدا ميداند!

تاکسی های سیاه رنگ مصر
در مسير يك ساعته مان تا زمالك، محلي كه پانسيون ما در آن قرار دارد. هر چه كه ميبينيم مرا به ياد تهران مياندازد. از نحوه گلكاري خيابان تا كهنگي و تيرهگي درو ديوارهاي شهر همه و همه انگار در تهران هستي. چشممان از دور به دنبال نيل است از راننده ميپرسيم پس كي به نيل ميرسيم و او ميگويد زود، خيلي زود.

سفرنامه مصر ،روز نیل
راست ميگويد خيلي زود به نيل ميرسيم. رودي بسيار عريض اما خوشرنگ و تميز! تعدادي پل بر رويش زده شده است. تماشاي رود بعد از ديدن آنهمه كهنگي دلچسب است. تردد زيادي بر روي نيل نيست. آرام و با وقار به نظر ميرسد. وقتي آنرا خاستگاه تمدن بشري ميداني بياختيار احترام فوقالعادهاي برايش قائل ميشوي.
گرچه او به اين احترام وقعي ننهاده همچون تمامي جلوههاي پرارزش طبيعت متواضع، بيدريغ و بخشنده است. درست مثل تهران كه اگر كوهها نبودند زندگي در ميان آن همه سيمان و ساختمان بيقواره و زشت غيرقابل تحمل بود. قاهره نيز بينيل تحملناپذير است. اين را در اولين نگاهي كه به نيل مياندازي در مييابي و بعد در شبهاي زيباي قاهره بيش از پيش شاهدش خواهي بود.
مسافرخانه ما مكاني است تميز با يك بالكوني زيبا، درست در مقابل درب ورودي سفارت سودان، ظاهراً زمالك تنها محله قاهره است كه اين همه درخت دارد. انگار آدم در تهران در مسافرانهاي در خيابان كاخ است (در ذهن من هنوز هم كاخ همان خيابان پردرختي است كه در سالهاي دبيرستان هميشه مسيرم را تغيير ميدادم تا حتماً از آن بگذرم).

سفرنامه مصر ،خیابان های قاهره
بعد از نوزده ساعت پرواز تصميم ميگيريم بر روي تختهايمان ولو شده كمي استراحت كنيم. وقتي به توالت ميروم با يك شاهكار كثافتكاري مواجه ميشوم.
ظاهراً صنعت غرب و ابتكار شرق در توالتهاي مصري دست در دست هم دادهاند و چنين شاهكاري را آفريدهاند. براي اينكه شسته شوید (شرقي) و هم از دست استفاده نکنید (غربي) يك سيم مسي آب به وسط كاسه مستراح آورده شده است. اين ابتكار به روش قديمي فواره كار ميكند با فشار و گاهي وقتها با خيلي فشار به آدم آب ميپاشد.
تا اينجايش هم بامزه است هم قلقلكآور. اما بدبختي در اين است كه اين فواره در جايش ثابت است و اگر نشانهگيري درستي نداشته باشي كه ظاهراً هيچ كس ندارد به راحتي آنرا خرابکاری خواهي كرد. خلاصه آنكه با يك ابتكار و خلاقيت بزرگ سروكار داري كه نميداني با آن چه بايد بكني. من كه خيلي زود از خيرش گذشتم و دوباره دست به دامان همان بطري كوكاكولاي هميشگي شدم.
هنوز دو ساعتي استراحت نكردهايم كه دستي از غيب شانههاي مرا تكان داده نهيب ميزند كه:مرد! چه وقت خواب است. آيا تو اينهمه خرج و بدبختي را متحمل شدهاي كه در اينجا بخوابي؟ بلندشو دست عيالت را بگير و راه بيفت!
طرفهاي ظهر است كه راه ميافتيم. هدفمان رسيدن به موزه قاهره است. اواسط ماه مه است و هواي اينجا چندان گرم نيست. همه چيز به چشممان آشناست. در تبت همه چيز غريب بود و در اينجا همه چيز آشنا، از ظاهر خيابانها گرفته تا نوع ماشينها و خواربارفروشيهاي دو نبش با مردان عرق چين به سر كه تسبيح در دست دارند. كسي كاري به كار آدم ندارد. از هر ده زن، حداقل هشت نفرشان روسري بر سر دارند. از آن قرتي بازي دختران ايراني خبري نيست. لباسها همه ساده است و شايد با آن معيارهاي ايراني بايد گفت كمي هم دهاتي.

سفرنامه مصر ،موزه مصر
موزه مصر ساختمان سنگي زيبايي دارد. در همان محوطه بيرون موزه هفت، هشت مجسمه چند هزار ساله افتاده است. (مصر آنقدر تورم مجسمه هزاران ساله دارد كه در ميدان شهر هم يكي از همين مجسمهها را گذاشتهاند) چند سال پيش در پاركينگ موزه بمبي گذاشته بودند كه باعث مرگ چندين نفر و وحشت ميليونها توريست شد.
در سالهاي اخير به علت آشفتگي خاورميانه و ناآرامي فلسطين، توريسم مصر صدمهاي جدي ديده است و اين براي كشوري كه توريسم از منابع اصلي درآمد آن است ضربه سختي است. تعدد پاسبانها در اماكن توريستي واقعاً چشمگير است. پاسبانها سراپا پوشيده در لباسهاي سفيد، كلاشينكف به دوش ميكشند. ديدن اين همه پليس بيكار كه تنها از صبح تا شب در خيابان قدم ميزنند و حقوق ميگيرند نشان دهنده هزينه گزافي است كه حفظ امنيت توريستها براي مصريان ايجاد كرده است.
در موزه مصر بيش از صد هزار قطعه به نمايش گذاشته شده است كه اگر براي تماشاي هر قطعه تنها يك دقيقه وقت صرف كني تماشاي تمامي آنها نه ماه طول خواهد كشيد.(ما فقط چهار ساعت وقت داریم)!

سفرنامه مصر ،موزه مصر
تقريباً تمامي چيزهايي كه در موزه است از داخل قبرها به دست آمده است به همين دليل از اثرات باد و باران محفوظ مانده است. گويا فراعنه به طرز عجيبي به زندگي بعد از مرگ باور داشتند. به همين منظور مقبرههايي كه بيشتر به آپارتمان يك خوابه شبيه است تا قبر، براي خود در دل كوهها ساخته، ديوارهاي آنرا نقاشي كرده و تمامي مايحتاج زندگي از قاشق و چنگال گرفته تا لباس و دمپايي و زيورآلات و غيره را در آن جاي دادند.
نقاشي روي ديوارها تصاوير خدايان است و دستورالعملهايي كه فرعون بايد از آن پيروي كرده تا به جهان زندگان راه يابد. بيشترِ وسايلي كه با فرعونها دفن مي شده است از طلا ساخته شده بود و وظيفه مراقبت از اين مقبرهها به عهده روحانيون بود. براي سالها اين گنجينههاي گرانبها در زيرزمين از دسترس مردم به دور بود تا آنكه در دوران افول فراعنه، غارتگران، مقبرهها را كشف كرده و اشيأ درون آن را يك به يك به سرقت بردند. ميگويند روحانيون، اجساد را شبانه از مقبرهها گرفته در جاهاي دوري دفن ميكردند تا به دست اين غارتگران نيفتند.
به هر حال اكنون چيزي كه پس از سالها از اين مقبرهها باقي مانده است تنها اتاقهايي است خالي كه با نقاشيهاي زيبايي تزئين شده است.
در اوايل قرن بيستم باستانشناسي به نام رابينسن با بررسي تمامي مقبرهها و تاريخ فراعنه به اين نتيجه ميرسد كه مقبره يكي از فراعنه كه تنها يازده سال فرعون بوده است هنوز كشف نشده است. از همان زمان كوشش براي يافتن مقبره اين فرعون آغاز ميشود تا اینکه بالاخره بعد از تلاشهاي بسيار آنرا مييابند. جالب اينجاست كه چون مقبره اين فرعون در زير مقبره فرعون بزرگي قرار داشت براي هزاران سال از چشمان غارتگران به دور مانده و كاملاً دست نخورده بود. با گشوده شدن دَرِ مقبره توتانكامون بعد از سه هزار سال، دَرِ ديگري نيز به سوي درك بيشتری از تاريخ پرشكوه مصر باستان گشوده می شود.
محتويات اين مقبره نيمي از طبقه دوم موزه را پر كرده است. در دهانه قبر دو مجمسه بزرگ زيبا با نيزههايي در دست ايستاده بودند، اينان نگهبان مقبره محسوب ميشدند. اتاقهاي مقبره نیز پر بود از تختهاي روان با كنده كاريهاي شگفتآور، صندلي راحتي زيبايي با نقاشي و كندهكاري نفيس و گوشه و كنار اتاق پر بود از وسايل روزمره زندگي.
از آنجايي كه فرعون ها به كمتر از طلا راضي نبودند، همه اینها یا از طلا ساخته شده بود يا در جايي از آن، طلا بكار رفته بود. بعد از اين اتاق نوبت به اتاقي ميرسید كه گرانبهاترين بخش اين گنجينه در آنجا نهاده شده بود. اين فرعون عزيز دردانه پس از موميايي شدن، نخست در تابوتي ساخته از طلا به وزن ۱۱۰ كيلوگرم قرار گرفته، سپس نقابی بسيار زيبا از طلا به وزن يازده كيلوگرم بر روي صورت اين موميايي نهاده شده بود (عكس اين نقاب را حتماً همه ديدهاند). بعد از همه اين كارها، تابوت و موميايي و نقابش را در تابوت چوبي ديگري كه تمامي بدنهاش طلاكاري است نهادهاند. ظاهراً هر چه مردم مصر در آن سالها درآوردهاند خرج كفن و دفن اين فرعون شده است (به اين ميگويند كفن و دفن كمرشكن)!
جواهرات شخصي اين فرعون دردانه نيز که بااو دفن شده بود اكنون زينتبخش ويترينهاي موزه است. چه جواهراتي! واقعاً زيبا! راسته طلافروشان به اين همه جواهر خوش ساخت حسد ميبرد. حال اين همه گنج، از مقبره فرعوني بيرون آمده است كه اهميت چنداني هم نداشت و تمامي خاندانش بيش از يازده سال فرعوني نكردند. بيخود نيست كه باستانشاسان حسرت مقبره فرعونهايي چون سميراميس را ميكشند.
سميراميس از مقتدرترين فرعونها بود(حدود ۸۰۰ سال قبل از کوروش). زماني كه عمر متوسط انسان بيش از چهل سال نبود او به مدت نود سال زندگي كرد و شاهد مرگ بيش از چهل تن از فرزندانش بود. چندين بار وليعهدهايش در مقابل چشمانش مردند. اين فرعون كه ديگر همگي به جاودانه بودنش باور داشتند و پيوندش با خدايان برايشان مسجل شده بود چه مقبره باشكوهي بايد براي خود ساخته باشد!
بد نيست يادآوري كنم كه اصل مجسمه سميراميس در وسط ميدان سميراميس نزديك ايستگاه قطار قرار دارد و موميايي خود جناب سميراميس هم در طبقه دوم موزه قاهره دراز شده است.
به هنگام ديدن موزه چند نكته بسيار ساده اما جالب توجهام را جلب كرد كه بايد ذكر كنم. اولاً تصاوير و مجسمه اين فرعونها هيچ شباهتي به مصريان معاصر ندارد. در واقع آنان به مدلهاي زيباي سينمايي بيشتر شبيه بودند تا مصريان سيه چرده امروز كه اين خود گواهي است بر مهاجرت و ادغام نژادي بسيار وسيعي كه صورت گرفته است.
شايد به همين دليل است كه پارلمان مصر اجازه آزمايش ژنتيكي بر روي اين مومياييها را نميدهد و اين وسيله ساده و دقيق كه حتي با تارمويي ميتواند حقايق بسياري را روشن كند غيرقانوني شناخته شده است. نكته ديگر اينكه تمامي اين فرعونها با همسرانشان تصوير شدهاند. فرعوني نيست كه ملكهاش در حالي كه دست در بازوي او دارد به تصوير كشيده نشده باشد. حتي مجسمه معماران و شخصيتهاي ممتاز اجتماعي نيز همگي با همسرانشان به چشم ميخوردند.
بعضي از اتاقهاي موزه شبيه انبار بود و يك عالمه مجسمه و كله بيصاحب بر روي هم انباشته شده منتظر نوبت بودند تا كه انشأالله وضع دولت مصر بهتر شده، آنها هم به نمايش گذاشته شوند.
موقع خروج از موزه سري به توالت ميزنم. تميز است و فرنگيپسند وقتي بيرون ميآيم جوانك دربان كه معلوم نيست چه كمكي به من كرده است طلب انعام ميكند. من كه براي اولين بار ميخواهم پول مصري خرج كنم عوض اسكناس يك دهم پوندي به او يك اسكناس ده پوندي ميدهم او هم فوراً آن را در جيب مباركش فرو كرده يك دستمال توالت اضافي به من ميدهد.(دليل اين بخشش او را بعداً كه پول مصري را خوب شناختم فهميدم).
ديدار از موزه قاهره تجربه گرانبهايي بود كه خودش به تنهايي نصف اين سفر را توجيه ميكرد. در بيرون محوطه موزه قدم زده به مجسمههاي شق و رق سميراميس كه در همه جا ريخته است نگاه ميكنيم و خواهينخواهي احساس فيلسوفانهاي از مرگ و زندگي به ما دست ميدهد.
احساس شعر گويي نيز بر من غلبه كرده و بياختيار ميخواهم بسرايم كه: هان اي دل عبرت بين از ديده نظر كن هان… كه الهه به من گوشزد ميكند كس ديگري قبلاً زحمت اين شعر را كشيده است. من از خير شعرگويي گذشته به همراه خيل رانندههاي تاكسي كه تعقيبمان ميكنند موزه را ترك ميكنیم.غروب راهي مركز شهر ميشويم.

سفرنامه مصر ،شب های شلوغ قاهره
شبها خيابانهاي قاهره قيامت است. در مركز شهر جاي سوزن انداختن نيست. امشب هم مسابقه فوتبال بين امارات و مصر است. مردم در همه جا مشغول تماشاي تلويزيون هستند. هدف ما رفتن به قهوهخانه امكلثوم است. قهوهخانه امكلثوم شهرتي عالمگير دارد ولی وقتي بالاخره آنرا مييابيم، ظاهرش فرق چنداني با قهوهخانههاي ديگر ندارد، اگرچه داخلش پراستازعكسهايامكلثوم.
امكلثوم خوانندهاي بود كه با صداي زیبایش تمام دنياي عرب را با هم متحد كرده بود. دور تا دور قهوهخانه را قدم زده به دانه دانه عكسها نگاه ميكنم. امكلثوم با عبدالناصر، امكلثوم با ملك فيصل، امكلثوم با حافظ اسد، امكلثوم با سادات و با دهها رهبر ديگر عرب. ديوارهاي اين قهوهخانه پوشیده از این عکس هاست.
در اين قهوهخانه در مواقع عادي موسيقي امكلثوم پخش ميشود اما امشب مسابقه فوتبال برقرار است و همگي به دور تلويزيون ميخكوب شدهاند. از خوش قدمي ما مصر دو گل هم ميزند و مصريان سرمست از باده پيروزي فوتبال، امكلثوم و موسيقياش را به فراموشي می سپرند.
ظاهراً امكلثوم يادآور دوران غرورانگيزي در تاريخ اعراب، بخصوص مصر است. يادآور مصر در روزهايي كه پيروزمندانه در مقابل انگليس و فرانسه در جنگ سوئز ايستاد نه مصر شكست خورده و سرافكنده امروز، افسوس كه توطئه غرب با آنان آنچه كه خواست، كرد.
( سفرنامه مصر )روز دوم
صبح اول وقت در اهرام هستيم. اهرام نيم ساعتي با شهر فاصله دارد. روز جمعه است و همه شهر در خواب است. رسيدن به اهرام خيلي ساده بود به اولين تاكسي گفتيم الاهرام و مطمئن بوديم كه اگر راننده، هيچ جاي شهر را نشناسد اين يكجا را به خوبي ميشناسد. اندكي بعد اهرام ثلاثه همچون سه تپه بلند در انتهاي خياباني طولاني ظاهر ميشوند. آنچه اين تپههاي منشوري را يگانه ميكند ساخته شدنشان به دست انسانهايي در ۴۵۰۰ سال پيش است يعني ۲۰۰۰ سال قبل از كوروش به حساب تاريخ شاهنشاهي!
راز چگونگی انتقال دو تا سه ميليون تخته سنگ كه هر كدام حدود ۲۵۰۰ كيلوگرم وزن دارند هنوز معمايي است كه فقط با حدس و گمان توضیح داده می شود. راز مهندسي اين بنا و صدها راز ديگري كه در آن وجود دارد باعث شده است تا عدهاي آنرا كار مردم كرات ديگر بدانند! البته اين عظمت را به قول الهه ميتوان نشانه عظمت حماقت بشري نيز دانست چرا كه در جايي كه اينهمه تپه طبيعي يافت ميشود ساختن تپه بيخاصيت ديگري آنهم به آن عظمت، با آن همه رنج و مشقت چه سودي دارد!

سفرنامه مصر ،اهرام مصر

سفرنامه مصر ،اهرام مصر
اهرام را بايد از دورتر ديد و من از قبل تصميم گرفته بودم محوطه اهرام را در پشت شتر بگردم براي همين هم به اولين شتردار، لبيك گفته و بعد از يك سري چانهزدنهاي سفت و سخت، من و الهه و فَرج (شترمان) به راه ميافتيم. نام شتردار عبداله است. عبداله يك كمي انگليسي بلد است گرچه به ما پز ميدهد كه چهار يا پنج زبان ميداند و شروع ميكند به فرانسوي، ايتاليايي و حتي ژاپني چيزهايي به ما گفتن كه درست يا نادرستش با خداست.
عبداله، فرج را به زانو درآورده و ما با زحمت بسيار بر پشت نه چندان هموار ونه چندان راحت او قرار ميگيریم. فرج وقتي به پا ميايستد واقعاً ترسناك است. ما در ارتفاعي به بلندي يك اتوبوس لق، لق ميزنيم و هر لحظه فكر ميكنيم كه داريم ميافتيم. عبداله هم راحت و بيخيال بدون آنكه حتي سرش را برگرداند هي ميگويد نترسيد.
واقعاً مزه دارد صحرا، اهرام و مادوتايي كيپ هم در پشت فرج، براحتي ميتوان تصور كرد ۴۰۰۰ سال پيش است و ما در تاريخ قدم ميزنيم (البته خود ما هم خيلي زور ميزدیم كه اينطوری فكر كنيم)

سفرنامه مصر ،شتر سواری در اهرام مصر
عبداله درسش را خوب بلد است بعد از نيم ساعت ما را به يك زاويهاي كه هر سه هرم پيداست برده و هي از چپ و راست از ما عكس ميگيرد. سپس از خورجينش دو شال عربي بيرون آورده من و الهه را به صورت اعراب درآورده و با دوربینمان ،از ما عكس ميگيرد. من هم چند عكسي ميگيرم.
مخصوصاً از فرج كه با آن چشمان سرمه كشيده و سر بزك كردهاش برايم بسيار جالب بود. عبداله خيلي آرام و يواش كار ميكند و از آنجايي كه قرار است ساعتي پول بگيرد عجلهاي ندارد و اعصابش را ناراحت نميكند. فرج هم در پدرسوختگي دست كمي از صاحبش ندارد. به خرج ما بيست دقيقهاي چرا ميكند. از بس كه در اين نقطه چرا كرده است اصلاً فكر ميكند اينجا چراگاه است! بيچاره نميداند هر علوفهاي كه او اين چنين با ناز و ادا ميجود چقدر براي مسافرانش خرج دارد.
بالاخره بعد از نيم ساعتي راه ميافتيم و عبداله ميخواهد ما را به روستاي خودشان ببرد. البته ما مطمئن بوديم كه كلكي در كار است و او يقيناً ميخواهد چيزي به ما غالب كند اما از سر بازيگوشي مي خواهيم او را تعقيب كنيم.
تماشاي روستاي عبداله از بالاي شتر خودش كم لذت بخش نيست. روستا درست در زير پاي اهرام قرار دارد و ظاهراً تمامي افراد آن در كار اجاره شتر و اسب هستند و نان و آبشان از توريسم است. از همه خانهها هم اهرام ديده ميشود و بقولي همه خانهها منظره اهرام دارند.فرج در مقابل يك سوغاتي فروشي ميايستد. حدسمان درست بوده است. اين كلك رايج در همه جاي دنياست. راننده تاكسي، راهنما يا هر كس كه تو را به جايي ميبرد حتماً قبلاً با صاحب كار توافق كرده و از او پورسانت ميگيرد.
به محض پياده شدن از شتر (البته پياده شدن از شتر مثل باز كردن در تاكسي نيست و مراسمي دارد و مراتبي. اول بايد فرج را راضي كني كه بنشيند كه گاهي وقتها هم هيچ دليلي براي آن نميبيند، تازه وقتي راضي شد، اول بدبختي است چرا كه دو پاي جلويي را زانو ميزند و تا هنگامي كه با چوب راضي شود كه دو پاي عقب را هم خم كند، آدم فكر ميكند همين الان است كه از آن بالا به پايين پرتاب شود).
در كنار در مغازه جوان سي سالهاي در لباس تميز و سفيد عربي به پيشبازمان ميآيد و ما را به داخل مغازه راهنمايي ميكند. فوري دو تا نوشابه ميآورند وقتي براي اجتناب از نمكگير شدن قبول نميكنيم نزديك است سكته كند. ميگويد شما اگر چيزي از ما نخريد ناراحت نخواهم شد (دروغ) اما از رد نوشابه دلگير خواهم شد (راست). ما مشغول تعارفات هستيم كه دَرِ ديگري باز شده و اينبار مردي پنجاه ساله در همان لباس وارد ميشود و رهبري عمليات را در دست ميگيرد. قبل از اينكه فرصتي يافته به تابلوها نگاه كنيم در ديگري گشوده و ما را به اتاق كوچكي راهنمايي ميكند. اينجا اتاق عطاري است.
دور تا دور اتاق از تاقچه پوشيده شده و بر روي اين تاقچهها بانكههاي رنگارنگي چيده شده است. يك قفس قناري و گلي نيز در گوشهاي آويزان است. رويهم رفته اتاق با صفايي است كه به سبك شرقي دكور شده است. نيمكتي كه بر رويش مخدهاي نهاده شده است در وسط اتاق قرار دارد كه ما (قربانيان) را بر روي آن مينشانند. دو نوشابهاي را كه ما قبول نكردهايم كه بخوريم بدون هيچ پرسشي باز كرده و پيشخدمتي را كه يك ربع ساعت با سيني ما را تعقيب ميكرد، مرخص ميكند.
اول خوش آمد گويي به مصر و اهرام و روستايشان، سپس دفترچهای از تاييدات و نظرات مشتريان قبلي و نشان دادن كپي رسيدهاي خريدشان (او اينكار را ميكند تا به ما نشان دهد كه كلكي در كار نيست. صد البته كه ما مطمئن ميشويم کلکی در كار هست) بعد از ده دقيقهاي كه اين قسمت با جزئيات بسيار طي ميشود، وارد قسمت دوم نمايش ميشويم. در اين قسمت او اسانس گلهاي مختلف را که به گفته خودش، شانل و پيرگاردن و غيره و غيره گرفته و از آنان عطرهاي معروفشان را ميسازند، دانه به دانه درآورده با هزاران شيرين زباني به دست و بازوي ما ماليده و با ادا و اطوار بو ميكند.
اين مرحله طاقتفرسا حدود سي دقيقهاي طول ميكشد و ما هر چه سعي ميكنيم سريعتر شود نميشود چرا كه حتماً بايد هفت نوع گل را كه همه هم به مشام ما مثل عطر مشهدي ميآيند دانه به دانه تجربه كنيم. آنگاه نوبت به قسمت نهايي و برداشت محصول ميرسد. يعني فروش! ميگويد اين اسانسها را گرمي سه پوند ميفروشد. اول از يك بانكه شروع ميكند و ميگويد: اين بهترين اندازه است چرا كه سالها ميماند و سوغات ميدهيد و غيره، با يك حساب سرانگشتي قيمتش ۱۵۰۰ پوند است چيزي حدود ۳۵۰ دلار امريكايي!
من مودبانه ميگويم كه ما علاقهاي به عطر نداريم اما انگار كه با ديوار صحبت ميكنم. ميگويد پس شما سايز اقتصادي ميخواهيد اين يكي فقط ۷۰۰ پوند است. وقتي ميگويم والله ما عطر نميخواهيم. ميگويد: پس شما اندازه سوغاتي ميخواهيد اين يكي ۳۰۰ پوند است. وقتي ميگويم ما فقط ميخواستيم شترسواري كنيم و قصد خريد عطر نداشتيم اندازه چيني را ميآورد كه به اندازه عطرهاي معمولي است و ميگويد اين يكي ۴۰ پوند! باز ميگوييم نه، آخر سر خسته و كوفته ميگويد شما چقدر حاضريد بدهيد تا يك نمونه از اين گنجينه مرا ببريد. من از سر استيصال ميگويم: ۱۰ پوند.
با شنيدن عدد ده ناگهان رنگش عوض ميشود ميگويد ده پوند! ده پوند پول توجيبي بچه من هم نيست تازه ده پوند ده قطره هم نميشود. ما خيلي شرمنده اما در دلمان خوشحال كه گولش را نخوردهايم و براي هزارمين بار توضيح ميدهيم كه ما اين نوع چيزها را دوست نداريم. او آنگاه نااميد و شكست خورده اتاق را ترك ميكند.
در فروشگاه اصلي ديگر اميدي به ما ندارد ميگويد خودتان ببيند چيزي ميخواهيد يا نه؟ ما از اول تصميم داشتيم كه از نقاشي معابد فرعون كه بر روي پاپيروس كشيده ميشود تابلويي خريداري كنيم. ما به تابلوهاي زير صد پوند نگاه ميكنيم و او ما را به سوي تابلوهاي هزار پوندي ميبرد معركهاي است دست مرا گرفته و هي اينور و آنور ميكشد. انگار يادش رفته كه چيز دندانگيري از ما به دست نخواهد آورد. بالاخره من يك تابلو ۸۵ پوندي را به قيمت ۵۰ پوند ميخرم تا هم او را راحت كرده باشم و هم پول نوشابهها را به نوعي داده باشم.
در تمامي اين يك ساعت عبداله آنجا نشسته و منتظر ماست. او هم نااميد با ما بيرون ميآيد. اينبار نوبت چانه زدن با اوست ما قرارمان اين بود كه ساعتي ۴۰ پوند شتر سواري كنيم حالا او ميگويد كه دو ساعت شده است. من ميگويم ما يك ساعت شترسواري كرديم. در واقع نيم ساعت، چون نيم ساعت ديگرش صرف عكاسي و چريدن فرج شده بود كه آنهم قبول! ولي اصلاً كي گفته بود كه ما را به مغازه عطرفروشي بياوري؟ بالاخره ۴۰ پوندش را كف دستش گذاشته و با او خداحافظي ميكنيم. سپس خوشحال و خندان از ميان روستا به سمت مجسمه ابوالهول براه ميافتيم.

سفرنامه مصر ،مجسمه ابوالهول
ابوالهول مجسمه فرعوني است كه بدن شير دارد. اين مجسمه غولپيكر را از تخته سنگ يا به بياني ديگر از كوه مرمري كه در اطراف اهرام است كندهاند و كاملاً يك پارچه است. طولش از چند اتوبوس درازتر و قدش بسيار بلند است. آنچنان با هيبت در آنجا نشسته كه چشم از ديدار اين همه عظمت در شگفت ميماند.
در اطرافش توريست موج ميزند و در هر كپهاي عدهاي به زباني سخن ميگويند. اكثريت اروپايي هستند. از امريكايي خبري نيست. نزديك ظهر است و محوطه اهرام بسيار شلوغ شده است حقه بازهاي مصري همچنان مشغولند. يكي مهرهاي به دستم داده ميگويد شانس ميآورد ميخواهم به او پس بدهم قبول نميكند و ميگويد هديه است اندكي بعد آمده پول چاي طلب ميكند. مهرهاش را پس ميدهم. الهه ميگويد با كسي حرف نزن اينها فقط براي كلاهبرداري اينجا هستند. بيت:
اين دغل مصريان كه ميبيني
مگساننــــد گرد شيرينــــي
ميدانم راست ميگويد اما چه كنم كه دوست ندارم به كسي بيادبي كنم و محل نگذارم. در اطراف اهرام به غير از سه هرم مشهور كه بلندياش سر به فلك ميزند چند هرم كوچك ديگر نيز قرار دارد. در اطراف يكي از آنها قدم ميزنيم كه جوانكي ميآيد و ميگويد ميخواهيد داخل اين هرم را ببينيد من كليددار آنجا هستم و يك دسته كليد را در هوا تكان ميدهد.
من به رغم هشدارهاي الهه (اين زنها خيلي عاقل هستند) او را تعقيب ميكنم. او مرا به يكي ازاين هرمهاي كوچك كه نگهباني در كنار در ايستاده است راهنمايي ميكند. در و قفلي در كار نيست و من فوراً ميفهمم كه او كليد ماشينش را به ما نشان داده است! ميگويد بخششي به اين نگهبان داده داخل شويد. من نگاهي به داخل سوراخ ميكنم ميبينم پلههاي نردبان مانندي است كه بر سر قبر ميرود. به الهه كه خيلي علاقه داشت حتماً داخل اهرام را ببيند ميگويم تو برو من همين جا ايستادهام.
چرا كه ميترسم در داخل دخمه ما را لخت كرده و داروندارمان را كه در كيف مخصوصی در زير شكم حمل ميكنم با خود ببرند. جوانك كه انگار فكر مرا خوانده است ميگويد: نترسيد ما با شما كاري نداريم(این حرفش باعث می شود من بیشتر بیرسم). من ميگويم كه از جاي تنگ و تاريك خوشم نميآيد و قلبم ميگيرد.
الهه از پله ها پائین رفته و در انتهای آن فقط جای خالی تابوتی را می بیند. هنوز از آنجا دور نشدهايم كه ميخواهد ما را به جاي ديگري ببرد من عذرش را خواسته و ده پوندي به او ميدهم. همه جاي دنيا وضعيت چنين است توريستها كثيفترين اقشار جامعه را به دور خود جمع ميكنند نبايد بدبين بود و اينها را اكثريت جامعه پنداشت تنها بايد مواظب كلاه خود بود.
در محوطه بازي در نزديكي اهرام كشتي بزرگي ساخته از چوب قرار دارد كه گويا حدود صدسالي است كه از زير خاك بيرون آورده شده است. اين كشتي که قرار بود پس از زنده شدن مجدد فرعون داخل نيل شده او را به مركز مصر ببرد، پس از هزاران سال به تازگي پيدا شده و آنرا از زيرخاك خارج كردهاند.
در اين كشتي تمام وسايل مورد نياز فرعون براي اين سفر نيز قرار داشت كه اكنون در موزهاي در پاي اهرام به نمايش گذاشته شده است. اين فرعونها هم چه موجودات خوش باوري بودند، آنقدر به رستاخيز مجددشان باور داشتند كه حتي دمپاييشان را هم فراموش نكردند تا در كشتي بگذارند. خوشا به سعادت اين ديوانگان!
ظهر اتوبوس گرفته به مركز شهر ميآييم. فرصتي است تا از پنجره اتوبوس، زندگي مردم قاهره را ببينيم. تصاوير همه آشناست و آدم احساس غربت نميكند.وقتی اتوبوس ما را در وسط شهر پیاده می کند، از كنار نيل راهي مسافرخانه مان ميشويم. كم كم شهر را ياد گرفتهايم، حتي بقال سر كوچه هم ديگر ما را ميشناسد. الهه ساندويچي درست كرده و در بالكن دلگشاي هتلمان ميخوريم. سپس از خستگي به خواب قيلوله فرو ميرويم.
شب به دنبال يك رستوران خوب با غذاهاي مصري هستيم، نمييابيم. رستوران خوب در قاهره كم نيست اما همه غذاهاي خارجي ميفروشند. غذاهاي مصري را تنها در مغازههايي شبيه كوبيده فروشي های ايراني دارند كه ما هم جرات خوردنش را نداريم. بعد از يكي دو ساعت گشتن و سر زدن به دهها جا بالاخره از سر گشنگي به همان غذاي ايتاليايي بسنده ميكنيم.
رستوران خيلي شيك و براي ژيگولههاي مصري است. در اينجا زنان قرتي مصري را ميبينيم که هزار قلم آرايش كرده اند با صدها هزار ادا و اطوا!
بعد از شام دوباره در حاشيه نيل قدم ميزنيم. بسياري از باغات ساحل نيل باشگاه است. فكر ميكنم مثل ايران زمان شاه هر نهاد و وزارتخانهاي باشگاه باصفايي دارد كه متاسفانه نميشود داخلش شد. از بعضي از اين باشگاهها صداي موسيقي ميآيد.
ما قدم زديم و قدم زديم، كمي هم گم شديم، پس بيشتر قدم زديم! وقتي به هتلمان ميرسيم ساعت دوازده شب است و ما امروز با يك حساب سرانگشتي حداقل ۶-۵ ساعت راه رفتهايم. پاها در عذاب است و تن كوفته، خوشبختانه رختخواب خوبي داريم و زود به خواب ميرويم.
( سفرنامه مصر )روز سوم

سفرنامه مصر، شهر لاكسور
ادامه سفرنامه مصر ،امشب قرار است با قطار به لاكسور برويم. صبح من جنگي به ايستگاه قطار رفته و دو بليط ميخرم. كارها به راحتي انجام ميشود. همه تحصيلكردهها انگليسي بلدند و علامات و قيمتها را هم ميتوانم بخوانم. خواهينخواهي به ياد خريدن بليط در چين ميافتم و آن مصيبتها. ظهر وقتي كولـهپشتيهايمان را در امانات ايستگاه ميگذاريم ، ده ساعت وقت داريم که بگردیم. از همانجا به سمت بازار خليلي به راه ميافتيم.
كوچهها و خيابانهايي كه به بازار منتهي ميشود از شلوغي قيامت است درست مثل بازار تهران! اما بازار خليلي انگشت كوچك بازار شهرهاي بزرگ ايران هم نميشود.(جالب انیجاست که ناصر خسرو در ۱۰۰۰ سال پیش چه تعریفها از بازار قاهره کرده است). از آن گنبد و سقف پوشيده بازارهاي ايران خبري نيست.
احتياجي هم ندارد. چرا كه سال تا سال باران نميبارد تا احتياج به سقف داشته باشد. جالب اينجاست كه بسياري از مغازه داران انگليسي بلدند. مخصوصاً جواهرفروشها و سوغاتي فروشها. اگر خودت را به دستشان بدهي درسته قورتت داده لباسهايت را تف ميكنند. آدم جرات نميكند حتي ويترين مغازهها را نگاه كند بماند به پرسيدن قيمت و خريدن. تابلويي را كه ديروز به پنجاه پوند خريدم اينجا به ده پوند ميدهند.
تازه صاحب مغازه اصرار دارد كه اينها دست ساز بوده و چاپي نيست يك قرآن نفيس هم درست در وسط مغازه گذاشته است تا صد دفعه در روز به آن قسم بخورد. همه مغازهها جنسهاي يكجوري دارند. اينجا اهرام مصر را در هر سايزي به غير از سايز واقعياش ميفروشند! چيزي به كوچكي جا كليدي گرفته تا منشوري به بزرگي باغچه ات. تابلوهاي پاپيروس هم كه غوغا ميكنند. همه يك شكل و اندازه با قيمتهاي متفاوت. نيم تنه كلئوپاترا هم همه جا حضور دارد. بهرحال مثل تمام بازارهاي سوغاتيفروشي، انبوه كالا و كمبود تنوع.
خسته و كوفته در ميدان اصلي به قهوه خانهاي پناه برده چاي و قلياني ميكشيم. وقتي صورت حساب را ميآورد ميبينم دو برابر حساب كرده است. اعتراض كرده و تخته قيمتها را نشانش ميدهم از اينكه من ميتوانم عربي بخوانم تعجب كرده و بقيه پولم را پس ميدهد.
نميدانم چرا در اينجو مواقع آدم از خودش خوشش ميآيد.هنوز ۶-۵ ساعتي تا رفتن قطار وقت داريم و ما كلافه از شلوغي بازار و گرماي هوا ماندهايم كه چه بايد بكنيم. بايد به نيل رفت، بايد به نيل رفت. به راستي كه نيل زيباست و الحق كه آنرا تميز و زيبا نگه داشتهاند.

سفرنامه مصر، رود نیل
كنارهاي در نيل هست كه گويا محل قول و قرار عشاق است به آنجا رفته نيمكتي را اشغال كرده كفش و جورابمان را درآورده و خودمان را روي نيمكت ول ميكنيم. ظاهر ما در مقايسه با ظاهر اين جوانان كه براي راندو آمدهاند بسيار مسخره است. اما به نظر ميرسد همه چيز توريست ها قابل قبول است.
جوانان دو به دو كنار هم و گاهي دست در دست هم قدم ميزنند. ظاهرشان بيشتر به نامزدها ميخورد تا دوست دختر و پسر. عجب اينجاست كه اكثرشان روسري دارند. ظاهراً هويت اسلامي دست همه هويتهاي ديگر را در خاورميانه از پشت بسته است. رودخانه نيل بسيار آرام است و تردد قايق و كشتي در آن بسيار كم است. اتوبوسي روخانهاي را كشف ميكنيم.
با اندك پولي در آن نشسته بر روي رود نيل سياحت ميكنيم. هدفي نداريم كه برسيم، به ته خط كه رسيديم دوباره بليط خريده و برميگرديم. غروب است و اين قايق مسافربري كم زيبا نيست. در كنار قايق ما، بلمهاي سنتي را ميبينيم كه در انعكاس خورشيد غروب پارو ميزنند و كنارههاي نيل كه باصفاست و مردم را براي پيادهروي به آنجا كشانده است. در كناره نيل كلي رستوران است اما همه پيتزا فروش اند و غذاهاي خارجي دارند. در جايي رستوراني سنتي را ميبينيم به نام علأالدين.
اين يكي راه دست ماست، جايش را نشانه كرده و بعد از پياده شدن از قايق پيدايش ميكنيم. يك ساعت بعد در غروب دلانگيز نيل، قليان بدست نشسته و محو تماشایش ميشويم و هي ميگوييم كه نيل چه زيباست و چقدر خوب است كه آدم عوض كار كردن در كنار نيل نشسته باشد و قليان چاق كند.رستوران در واقع كافه تريا است و چاي و شيريني و بستني سرو ميكند يك نوع غذا هم دارد.
از شانس ما يك مجلس عروسي هم در همان رستوران برگزار ميشود. عروس و داماد را با هلهله و نقلباران كنان آورده و در جاي خودشان مينشانند. اول چيزي كه به گوش ما ميرسد صدايي مثل دعا و آيات قرآن است كه خوانده ميشود، پس از آن موسيقي ريتميك عربي به صدا در ميآيد. ريتم موسيقي عربي واقعاً زيباست و آدم را ميخواهد از جاي بكند اما كسي نميرقصد. زني سالخورده هدايا و
جواهرات خريداري شده را به تك تك مهمانان نشان داده توضيحاتي ميدهد. خيلي دلمان ميخواهد ببينيم بعداً چه ميشود ولي ساعت ۹ است و بايد به ايستگاه قطار برويم.براي صدمين بار قربان صدقه نيل رفته، از ميان خيل جمعيتي كه همه براي هوا خوري به كنار نيل آمدهاند عبور كرده به سوي ايستگاه قطار ميرويم.
( سفرنامه مصر )روز چهارم
لاكسور يا القصر در جنوب قاهره و در كنار نيل قرار دارد. با قطار ۱۰ ساعت راه است. براي هزارن سال اينجا پايتخت فراعنه بوده و بسياري از معابد و آرامگاههاي فراعنه در اينجا قرار دارد. اكثر اشيا موزه قاهره در اين منطقه پيدا شده است، مسافرت با قطار بسيار راحت بود و ما در ميان منطقه سرسبز نيل پيش ميرفتيم. جالب اين است كه اينجا بارندگي ندارد اما به خاطر رود نيل سبز و آباد است. اگر بتوان آن را از بالا ديد حتماً بايد صحرايي بيكران باشد با يك نوار سبز ۲۰-۱۰ كيلومتري و رود نيلي كه از ميان آن ميگذرد.
القصر شهري است كه توسط رود نيل به دو بخش شرقي و غربي تقسيم ميشود. ما در بخش شرقي شهر هستيم. در اين قسمت دو معبد بزرگ مصر وجود دارد معبد لاكسور و معبد كرناك، اين دو معبد به فاصله سه كيلومتري يكديگر قرار دارند و در مصر قديم بزرگترين مجموعه مذهبي را تشكيل ميدادند. در طول سه هزار سال، هر فرعوني، چيزي به آنها اضافه كرده است. معبد كرناك واقعاً عظيم است.
البته سقفها همه فرو ريختهاند ولي ديوارها و ستونها و كف معبد پابرجاست. هال عظيمي به مساحت شش هزار متر مربع و ۱۳۴ ستون سر به فلك كشيده دارد. وقتي در ميان ستونها ايستادهاي انگار در جنگلي از ستونهاي استوانهاي گم شدهاي. مجسمههاي عظيم ۳۰-۲۰ متري هم در هر گوشهاي قد برافراشته است.

سفرنامه مصر ،معبد كرناك
ستونها و ديوارها، همگي از نقاشيهاي زيبايي پوشيده شده است. نقاشيهاي رنگي كه خدايان مصري را در كنار فراعنه به تصوير كشيده است و هر يك داستاني جداگانه دارد. متأسفانه بسياري از اين نقاشيها پاك شده است. استخري بزرگ نيز در كنار معبد براي پاكيزگي موبدان تعبيه شده بود. وقتي در اين ويرانه قدم ميزني تصور شكوه و عظمت گذشته كار دشواري نيست.
بزرگي حيرتآور بنا، عظمت مجسمهها و بلندي ستونها بياختيار تو را خلع سلاح ميكند و از تو انساني كوچك ميسازد كه بايد در مقابل اين همه عظمت سر تعظيم فرود آورد.در گذشته معبد كرناك و لاكسور به وسيله راهرويي به طول سه كيلومتر به هم متصل بودند و در طول مسير، صدها مجسمه با سرهاي شير تعبيه شده بود. امروزه اين مسير از بين رفته است و خانه و خيابان آن را پوشانده است، اما هنوز در نقاطي مجسمههاي سنگي را ميبيني كه با سر شيري يا بدون سر در كنار همايستادهاند. آنها ترا از زمان جدا كرده با خود به گذشته ميبرند.
ما با آرامش و حوصله زيادي اين دو معبد را بازديد كرده و به تصورات و خيالات خود اجازه بازي داده و هزاران كشاورز مصر باستان را تصور می كردیم كه چگونه در مقابل عظمت اين بنا و خداي خودشان فرعون، سر تعظيم فرو ميآوردند.براي مدت پانصد سال كرنوك و لاكسور بزرگترين معابد فرعونها بوده است. اين دوره از سه هزار و پانصد سال پيش شروع شده و تا سه هزار سال پيش دوام داشته است. با يك حساب ساده، هزار سال قبل از دوره هخامنشيان در ايران، دوره رونق اين معابد بوده است. شكوفايي تمدن مصر به راستي كه از شگفتيهاي تاريخ بشري است.
غروب از معبد بيرون آمده در كنار نيل به گردش ميپردازيم. شايد بيش از سي كشتي بزرگ در كنار نيل لنگر انداخته است. من اين همه كشتي تفريحي، آنهم به اين بزرگي در يكجا كمتر ديدهام. گويا اينها براي توريستهايي است كه از قاهره به اينجا آمده و سپس يك سفر سه چهار روزه را بر روي نيل تا آسوان طي ميكنند. از آنجا نيز معمولاً با هواپيما به قاهره برميگردند.
تاريخچه كشتي راني بر روي نيل به اواخر قرن نوزده ميرسد و كمپاني توماس كوك هم اولين كشتيها را روي نيل انداخته است. اينروزها به خاطر مسائل امنيتي، از قاهره به لاكسور را نميتوان با كشتي طي كرد، ظاهراً دولت از حمله به كشتيهاي توريستي وحشت دارد.
مناطق جنوب قاهره خاستگاه مذهبيون افراطي است. همين گروه چند سال پيش در ۱۹۹۷ در همين لاكسور به روي توريستها آتش گشوده، بيست سي نفر را كشتند. بعد از اين واقعه به مدت دو سال توريسم مصر به ركود وحشتناكي می رسد، تااینکه اوضاع کم کم بهبود یافته و در سال ۲۰۰۰ به بالاترين حد خود ارتقا می یابد. واقعه سپتامبر امريكا و جنگ در فلسطين هم مزيد بر علت شده باعث شده است تا امسال خيلي خلوت باشد. ناگفته نماند كه مراكز تردد توريستها پر از پليس است.
در كنار نيل بوديم كه هوس قايقراني بر روي فلوكا كرديم. فلوكا در واقع يك قايق كوچك بادباني است. اين قايقها براي هزاران سال روي نيل رفت و آمد ميكنند و قايقراني با آ ن بر روي نيل صفايي دارد. جوان قايقران ما، هي خالي ميبندد و از دوست دخترهاي خارجياش صحبت ميكند. من كه حوصله شنيدن اين حرفها را ندارم، اما الهه از سر شيطنت هي سؤال ميكند و او هم جواب است كه ميبافد.
غروب است و خورشيد به بالاي تپههاي كارناك، در غرب نيل رسيده است و نور سرخ خورشيد تپهها را هاشور زده است. در اندرون اين تپهها است كه فراعنه خفتهاند و معبدهایشان كه اتاقهايي تودرتوست با راهروها و دهليزها به هم متصل شده است. اتاقهاي اين فراعنه پر از گنجينههاي كمياب بود كه در طول تاريخ به طمع دستيابي به آنها بارها مورد تجاوز قرار گرفتهاند.این چپاول به درجه ای بوده است که تا اين اواخر بجز تعدادي موميايي که به موزه قاهره منتفل شده است،چيزي دیگر در آنجا باقي نمانده بود (به غير از معبد توكمانها كه قبلاً ذكر شده است).
فلوكا همچنان ما را بر روی نيل به پيش ميبَرد. غروب زيبايي است. نيل مثل همیشه آرام است و با وقار و خورشيد در دامان تپههاي سرخ، آرام آرام فرو ميرود. تپهها، هزار رنگند و به نظر ميرسد هزاران معماي ناگفته را در سينه پنهان كردهاند. راز و رمزي در آنان نهفته است كه آنان را ازهمه تپههاي جهان متمايز ميسازد. من در نور كمرنگ غروب هزاران كاروان به هم پيوسته را ميبينم كه با سرهايي افكنده در اين غروب خاموش، جسد خاتوني را به سوي آرامگاه ابدياش هدايت ميكنند. نيل نجيب ديگر كاملاً سرخ شده است و فلوكا چون سايهاي سياه بر روي آن در حركت است. قايقران جوان ديگر تنها به بازگشت ميانديشد.
اما ما را انديشه گذشتههاي دور آنچنان در بر گرفته است كه گويي هم اكنون تمامي مسير زمان را پيموده در گذشتهاي دور در فلوكايي بر روي نيل سفر ميكنيم.
دير وقت است كه به ساحل ميرسيم. شبهاي مصر بسيار باصفاست. از آنجا كه مصر سرزمين گرمي است مردم ظهرها در خانه مانده شبها به خيابان ميريزند. همه جا باز است.
تنها ميدان شهر از جمعيت موج می زند. از يك مغازه شيرينيفروشي، چندين شيريني خوشمزه خريده، در قهوهخانه ميدان شهر مينشينيم و چاي خورده و قليان ميكشيم. در همان حال به صداي موسيقي عربي گوش داده يواشكي قر ميدهيم. موسيقي عربي را من خيلي دوست دارم خصوصاً ريتمهاي زنده و همخوانياش را ميپسندم. موسيقي عربي برخلاف موسيقي آذربايجاني بم خواني است. صداي خواننده هر چقدر بمتر، خوانندهاش محبوبتر. تعدد كشورهاي عربي زبان هم به تنوع موسيقياش كمك ميكند.
اگرچه مصر، همواره تامين كننده اصلي نيازهاي هنري جهان عرب از موسيقي گرفته تا فيلم و رمان و غيره بوده است.
( سفرنامه مصر )روز پنجم
متأسفانه سفر مصر ما بسيار فشرده است و ما فقط هشت روز فرصت داريم و بايد به اسپانيا برويم. ما بايد حداقل پانزده روز در اين كشور ميمانديم. لاكسور را ترك ميكنيم بيآنكه به ساحل غربي رفته و گورهاي فراعنه را ديده باشيم. گنجينههايي كه از آنها تنها اتاقكهايي نقاشي شده در قلب تپهها باقي است. نقاشيهاي روي ديوارهاي اين قبور همگي تصاويري هستند كه براي راهنمايي فراعنه بعد از زنده شدن كشيده شده است.
نقاشيها به او ميگويند كه چه بايد بكنند و چگونه خود را دوباره به جهان زندگان برسانند. آنها معتقد بودند فراعنه بعد از رفتن به دنياي ديگر زنده شده در آنجا خدايي واسطه هست كه آنها را به جهان بينابيني هدايت ميكند. اما فراعنه بايد خيلي مواظب باشند تا راه خود را گم نكنند. وسايل زندگي و هر آنچه كه مورد نياز هست (از جمله دمپائی) در قبر گذاشته می شد، تاآنها با خيال جمع و به کمک راهنمائی ها، خود را به دنياي زندگان برسانند.
باري ما امروز در حال ترك لاكسور و خداحافظي با اين همه افسانههاي تاريخي هستيم. مقصد بعدي ما شهر هوردگا است.

سفرنامه مصر ،شهر هوردگا
شهري كاملاً توريستي كه در ساحل درياي سرخ قرار دارد. در طي ده سال گذشته دهها هتل پنج ستاره و تعداد بيشماري هتلهاي ديگر در اين شهر ساخته شده است و آن را به مقصدي براي توريستهاي راحت طلب تبديل كرده است.
هر ساله هزاران نفر از اروپا (بخصوص آلمان) و اروپاي شرقي براي داشتن تعطيلاتي ارزان و آفتابي گرم به اينجا ميآيند. مسافراني كه با هواپيما به اينجا وارد ميشوند براي غواصي به درياي سرخ رفته و بيآنكه جاي ديگري از مصر را ببينند دوباره سوار هواپيما شده، به كشورهايشان برميگردند. درياي سرخ به علت دارا بودن درجه بالايي از نمك، بسيار آبي است. دهها كشتي غرق شده در طول تاريخ هم باعث شده است كه مقصد پرارزشي براي غواصي باشد. تورهاي غواصي بسياري از اروپا آمده و گاهاً حتي بدون پا گذاشتن در ساحل، چندين روز در درياي سرخ غواصي كرده باز ميگردند.
نيمي از مسير شش ساعته ما به سوي هوردگا در دره نيل بود. واقعاً دره پر بركت و سبزي است حيف كه روستاييانش پس از پنج هزار سال هنوز هم كم و بيش در شرايطي مشابه گذشته زندگي ميكنند. همان محرومیت ها و همان شرایط دشوار زندگی در روستای جهان سوم . نيمه ديگر مسير ما عبور از صحرايي خشك بود كه ناگهان به درياي سرخ ختم می شود.
شهر هوردگا شهري خشك با صدها هتل در ساحل درياي سرخ است. هتل سه ستاره خوبي ميگيريم به قيمت شبي صد پوند. شب وقتي در شهر قدم ميزنيم متعجب ميشويم انگار غرب است. دهها رستوران و بار در كنار هم رديف شدهاند. خيلي نچسب و مصنوعي است. محيط آرامش بخش لاكسور كجا؟ اينجا كجا؟! البته ناگفته نماند كه مردم مصر بسيار از مردم ما سنتيترند. دنياي مصريان كاملاً با دنياي توريستهاي خارجي متفاوت است.
( سفرنامه مصر )روز ششم
ما براي اسنوركلينگ (زيرآب بيني) به اينجا آمدهايم. به همين منظور تور مخصوصي ميگيريم. قايق بيست نفره ما حدود سيزده نفر ميهمان و هفت نفر خدمه مصري دارد. آلمانيها خيلي با خدمه رفيق هستند و ظاهراً هر ساله براي غواصي به اينجا ميآيند. قايق بعد از دو ساعت ما را به يك توده مرجاني ميرساند.
غواصها لباسهاي عجيب و غريب خود را به تن كرده به زير آب ميروند. ميمانيم من و الهه و يك جوان انگليسي كه او هم به زودي ناپديد ميشود. نبود هيچ مربي يا نظاره گري در دور و بر ما كار را بسيار ناامن ميكند. مخصوصاً كه بايد صد متري هم شنا كرده تا به مرجانها برسيم. من به هرحال ميروم ولي الهه ترجيح ميدهد همان اطراف قايق بماند. شفافيت آب درياي سرخ شهرتي جهاني دارد و زير پا واقعاً زيباست. انگار وارد يك آكواريم بزرگ از مرجانهاي دريايي و ماهيهاي جورواجور شدهاي.

سفرنامه مصر ،اسنورکلینگ در شهر هوردگا
( سفرنامه مصر )روز هفتم
هتل ما هر روز خلوتتر ميشود. ظاهراً از صد اتاق هتل فقط دو اتاقش اشغال شده است. ما هم كه داريم ميرويم. هتل خوبي بود با غذاهاي عالي. براي اولين بار در اينجا طعم غذاي واقعي مصري را چشيديم. گرچه ميگويند غذاهاي مصري به پاي غذاهاي لبناني نميرسد اما همين هم بسيار خوب بود.
اتوبوس ما به قاهره از آن اتوبوسهاي سوپر دولوكس است و ما براي اولين بار با طبقات مرفه مصري هم سفريم. همه قر و فر دارندو هيچ به دلمان نميچسبد. اصلاً ما شاه عبدالظعيمي دوست داريم. حق هم داريم ،چرا كه به غير از آن ميخواهند از خارجيها تقليد كنند ، ما هم به اندازه كافي آنها را ميبينيم.
اتوبوس در بازگشت از محلات فقيرنشين قاهره داخل شهر ميشود. فقر از سر و روي همه مي بارد. از زن روباز خبري نيست، زنها همه محجبهاند و مردها هم ظاهر اسلامي دارند.
دوباره به هتل اوليهمان در قاهره برميگرديم. روز آخر ما در مصر است و فرصت زيادي باقي نمانده است. غروب دوباره به سوي نيل عزيز ميرويم و در رستوران علاالدين خودمان و در كنار مردم واقعي مصر غذا ميخوريم و قليان ميكشيم.اينجا باز عروسي است. عروس و داماد را همراه با يك دسته نوازنده ميآورند، زنها هلهله ميكنند و من هم در كنار عكاس عكس ميگيرم.
مجلسشان خيلي ساده است، پدر عروس فكر ميكنم مستقيم از بقالياش به عروسي آمده، با همان لباس سنتي يكسرهاش -كه چندان هم تميز نيست- و عمامهاي كه بر سرش سنگيني ميكند. باز هم موسيقي ريتميك عربي پخش ميشود و حاضران تنها شام ميخورند. از آن بزن و بكوبهاي عروسيهاي ايراني هيچ خبري نيست.
شب در پياده روهاي اطراف نيل قدم ميزنيم، قيامت است. انگار همه قاهره بيرون آمدهاند. نسيم خنكي ميوزد و هوا هم مثل هميشه باز است. هواي قاهره در اين فصل سال (ماه مي) بسيار خوب است. روي نيمكتي بالاي پل نشسته و به مردم، تابلوهاي نئون رنگارنگ و نيل باوقار خيره ميشويم. هر دو هم عقيدهايم كه يكبار ديگر بايد به مصر آمد و با فرصت بيشتري آنرا كشف كرد.
مصر باستان را بايد در اهرامش به خاك سپرد. هزاران سال است كه ديگر اثري از فرعونها و بازماندههاي فرهنگي آن دوران باقي نمانده است. مصر حتي كشوري آفريقايي هم نيست. كشوري از خاورميانه است در قاره افريقا، با همان پويايي و هزاران سؤال و مسئله در ذهن. ظاهر اسلامي و حركت مردم به سمت اسلامگرايي در همه جا هويداست و چون واپسين تلاشهاي مردمي شكست خورده است كه براي حفظ دستاوردهاي فرهنگي خويش به هر خار و خاشاكي دست مييازند. مصر را ترك ميكنيم بيآنكه از ديدارش سير شده باشيم. انشاالله وقتي ديگر از خجالتش در خواهيم آم.
اگر شما هم به مصر سفر کرده اید سفرنامه مصر خود را به اشتراک بگذارید.
از بخش جدید ترین مطالب بازدید کنید.