سفر با دوچرخه :اتوبوس صبح خيلي زود هاديشهر ايستاد، نزديكترين شهرِ قابل توقف به شهرستان جلفا كه به دليل مسائل امنيتي شهرهاي مرزي نميشد مستقيماً در اون مسافر جابجا كرد. اينبار قرار بود حاشيه رود ِزيباي ارس رو ركاب بزنيم، رودي چند مليتهرودي كه ايران، اذربايجان و ارمنستان رو كنارِ هم به همزيستي مسالمت آميز كشونده.داخل ترمينال دوچرخه هارو بستيم و راهي شديم. كمتر از ده كيلومتر بالاتر جلفا بود، وارد شهر شديم، بوي نون تازه توي خيابون اصلي شهر پيچيده بود، طاقت نيورديم و براي صبحونه ي بين راهمون نون خريديم، اونم در نهايت تنوعِ ممكنش؛ سنگك و لواش و بربري
صبحونه را داخل انتهايي ترين پارك شهر كه حالا ديگه براي ما پارك ِ “كلاغ ها” نام گرفته بود خورديم و از شهر زديم بيرون، كمي جلوتر و نه خيلي دور، ارس هم كنارِ ما و پا به پاي چرخ هايمان روان شد…

سفر با دوچرخه
حدوداً پنجاه كيلومتر جلوتر به سيه رود رسيديم، با توقف كوتاهي در روستا بطري ها رو پر از آب كرديم و از درختهاي توت كنار راه بهره ها جستيم به پيشنهاد ما مسير حاشيه ي ارس شايد يكي از بهترين و دلپذيرترين مسيرهاي نيمه سبك براي دوچرخه سواري باشه، جاده اي پر از شيب هاي اميدوار، يعني نه يكنواخت و طاقت فرسا بلكه به قدر كافي متنوع و سينوسي كه نفست رو گرم نگه ميداره … و اما فصل ، فصل رايحه و رنگ و گل و ميوه، و تو پر ميشي از عطرِ هشيار و شيرين ِ برگ هاي نقره گونِ سنجد، سرخي ِ وجدآور شكوفه هاي انار، طعم ِشفا بخشِ توت و شاتوت، و آواز روح افزاي پرنده هاي حاشيه نشينِ ارس…

سفر با دوچرخه
ابرهاي سياه پيش رويمان بود و هر چه پيشتر مي رفتيم، آسمان ِ بالاسري تيره تر …
با عبور از روستاي دوزال، روستايي كه به دليل برخورداري از باغات انار و انگور و توت و شاتوت، در گذشته اي نه چندان دور، در دوران حكومت صفويه از آن بهره ها برده بودند، و در چند قدميِ روستاي كُردشت، به باقيمانده ي برج و بارو و خندقي رسيديم كه در دورانِ قاجار، مركز فرماندهي عباس ميرزا بوده است…. رفتيم به تماشا. حالا ديگر هر چه مانده بود حجمي خشت بود و خشت كه با سرسبزيِ مزارع ِ پيرامون، زنده دل تر مي نمود. دوچرخه ها رو به زير درخت ِ توتِ پرباري برديم، طعم شيرينِ مفرطِ توت ها پاك حواسمان را از احوال ِ آسمان دزديد… ديگر رگبار به وقت نهار آغاز شد، كمي آنطرف تر، همجوار سايه ي خشتي و درختي پرشاخه زير اندازي پهن كرديم و بساط نهار را براه انداختيم. حس و حال ِ غريبي بود، پيچيدن در اين افكار كه درست در چندصد سال پيش، نقطه اي كه اكنون محل آسايش ِ موقت ماست، چه احوالاتي ميان خان و رعيت، شاه و خدم و فرمانده و سربازها در جريان بوده، و ديوار ِ خشتي اي كه حالا فقط و فقط سايه ي دلپذيري بود براي ما و احوالمان … با پايان گرفتن رگبار روانِ جاده شديم، ديگر پيشِ رويمان تا چشم كار مي كرد مسيري نمناك بود و رنگين كماني به وسعت قلب هاي ساكنينِ دو سويِ ارس…

سفر با دوچرخه
همه ي كودكانِ سرزمين من؛
لااقل براي من شرم بزرگي بود ندانستنِ زبانتان، وقتي كه از گذرِ اصليِ روستاي كوچكتان گذشتيم و يكباره با انبوهِ بي ريا و سبكبالِ شوقِ كودكانه تان روبرو شديم…
وقتي كه سراپا پرسش بوديد و پرسش و من هيچ بودم و هيچ از نافهمي … و تنها واژه ي مشتركمان لبخند بود كه ما را بي پيرايه حتي براي دقايقي كوتاه كنار ِهم نگاه داشت… بچه هاي روستاي مرزآباد، سرمستي تان ابدي

سفر با دوچرخه
از بخش جدید ترین مطالب بازدید کنید.